خاطره 14
سال سوم راهنمایی را در یک مدرسه که تنها 100 متر با منزل فاصله داشت درس خواندم، مدرسه ای که هنوز تکمیل نشده بود و بعد از چند ماه از شروع سال تحصیلی محوطه و آزمایشگاهش کار بنایی داشت ولی به واسطه نزدیکی به منزل مناسب بود اما از بازی کردن و بگو وبخند مسیر منزل تا مدرسه محروم شده بودم .
در این سال عمویم رستم که با همسر و دو پسرش با ما زندگی میکردند مستقل شده و خانه مادر زن عمو رستم را اجاره کردند، عمه بی بی جان که زنی مهربان و آرام و دوست داشتنی بود، هنوز هر وقت به یادش می افتم جز خوبی و خوبی تصوری ندارم، علیرغم خلوت شدنِ خانه و پیدا شدنِ فضای بیشتر و در نتیجه دیده شدن و مورد توجه قرار گرفتن، حضور عمو رستم را دوست داشتم حضوری که برایم کوه را تداعی میکرد و زن عمو هم به واقع روشن تر از ننه بود و حکم خواهر بزرگ و راهنما را برایم داشت و مواردی را که باید بدانم گوشزد میکرد و به دلیل اینکه دختر عموی ننه بود ارتباط نزدیکی با هم داشتند و رعایت همدیگر را می کردند.
هر روز که آقام خانه بود 200 ریال پول گرفته و به فروشگاه شرکت نفت میرفتم چیزی شبیه فروشگاههای شهروند امروزی با مقیاسی کوچکتر، با برداشتن یک بطر اسمرینُف و یک پاکت سیگار دانهیل مبلغ پنج ریال برایم می ماند که برای رفتن به سینما کفایت میکرد، سینمای شرکت که در هفته سه فیلم جدید نمایش میداد، مدتی بود آقام از ناراحتی شدید معده در عذاب بود با اینکه دو سال قبل در بیماستان مجهز شرکت نفت عمل کرده بودکماکان از ناراحتی معده رنج می برد و گاهی خونریزی معده داشت، نتیجه خوردن مشروب هرروزه و افراط در نوشیدن و تغذیه نامناسب، فشار کار و زندگی همگی دست بهم داده و باعث شده بود در عمل جراحی اول بخشی از معده اش را بردارند البته نوشیدن و کشیدن سیگار بعد از عمل مزید بر علت شده بود.
یک ماهی که در بیمارستان OPD بستری بود شرایط جسمی مناسبی نداشت، سخت کوشی و متانت، دست ودل بازی و از خود گذشتگی اش از او فردی محبوب ساخته بود و عصبانیت و پرخاشگری اش را تحت الشعاع قرار داده بود و روزهای ملاقات بیشترین افراد ملاقات شونده را داشت، اما انتظار پزشک متخصصی که قرار بود از انگلیس برگشته و عمل جراحی سوم را انجام دهد خسته اش کرده بود و ما را هم نگران.
بعد از یک ماهی انتظار و عملی که حدود 5 ساعت به طول انجامید این بار بخشی از روده اش را برداشتند و مجبور به پرهیز غذایی شدید شد و از همان موقع نوشیدن مشروب را برای همیشه ترک کرد و البته سیگار را هم بصورت موقتی، پس از چند ماه روبراه شده و به زندگی عادی برگشت و به کار اصلی اش که سرکشی به خطوط لوله و چاههای نفت بود برگشته و هشت روز را در ماموریت و چهار روز را در خانه بود، چهار روزی که شب نشینی و بازی ورق و دیدن اقوام در ذهنم مانده و سرخوشی ما بچه ها.
تنها سرگرمی یک تلویزیون سیاه وسفید RTI بود و بازی در کوچه و نشستن کنار پدر و مادر و اقوامی که دو به دو و بصورت تیمی باهم بازی ورق می کردند و کُری خوانی و سر به سر گذاشتن و صد البته رد وبدل کردن تقلب با استفاده از ایما و اشاره، هر کدام از ما بچه ها هم به فراخور برخوردهای روزمره یکی را انتخاب کرده و کنار دستش می نشستیم و سعی در رسانیدن تقلب.
دغدغه آن سالِ من انتخاب رشته بود برای سال اول دبیرستان، مشغله ای که نمی توانستم از والدینم کمک بگیرم که شاید توان و سواد لازم را نداشتند که بخواهند کمک کنند، همه ما بچه ها اعم از خواهر و برادر و بچه های عموها تا کلاس پنجم دبستان مشکلی از بابت درس نداشتیم چرا که سواد اقام در همین حد بود و با دلسوزی و صبر تمام دانسته های درسی اش را به ما منتقل میکرد ولی بعد از آن مرحله فقط تذکر میداد که درس بخوانیم و نهایتا پرسیدن درسهای حفظ کردنی.
عادت به مطالعه و غرق شدن در کتاب صفتی است که الان هم آقام داره، وقتی کتاب میخونه هیچ صدایی نمیتونه ذهنش را منحرف کنه و برای همین هم مطالب در ذهنش حک میشه و فراموش نمیکنه.