آبنبات

آبنبات دوست داشتنیه و لذت بخش، اینکه بارها و بارها درون دهان گذاشته بشه و بیرون بیاری تا مزه شیرنش را در دهان داری در دست بگیری و دوباره تکرار کنی، مثل وقتی که تو را ببینم و موقع رفتن قدمهایت را نگاه کنم چرخش بدنت را، بادی که در موهایت می پیچد، با قدم پای راستت دست چپت حرکت کند و برعکسش، فاصله این قدم تا قدم بعدی همان شهد و شیرینی را تداعی میکند، به قدمهایت چشم بدوزم تا در انتهای کوچه بپیچی و من چشمانم را ببندم و بارها و بارها در ذهنم تکرار کنم

خاطره 21

زمستان سردی بود در سال پنجاه و هفت، سوز و سرما بیداد میکرد و در کمبود نفت و گاز این سرما دو چندان میشد، مسعود پسر عموی هم دل و همراهم در شیراز دوران سربازی را می گذراند تیپ هوابرد شیراز محل خدمتش بود دیماه بود به اتفاق حسین برادر بزرگ مسعود که به دلیل همشیره بودن با مادرم او را دایی حسین میگفتم و هشت سالی از من بزرگتر بود و البته به درخواست مسعود که نگران دستور تیری بود که برای مقابله با مردم معترض به آنها می دادند و او هم سرپیچی کرده و تنبیه میشد راهی شیراز شدیم تا به ملاقاتش رفته تا کمی آرام بگیرد 25 دیماه در شیراز بودیم اداره ساواک را مردم محاصره کرده بودند با حسین همراه مردم شدیم مردمی که قبل از ما از در و دیوار بالا رفته بودند در شهر بلوایی بر پا بود با هجوم مردم ما هم در کنارشان جاری شدیم اسلحه خانه به دست مردم افتاد آشوبی به پا شد، وارد اتاقهای شکنجه شدیم باقیمانده وسایل بعد آتش سوزی نشانگر وسایل شکنجه ای بود که برایم تازگی داشت و چندش آور، ناخن هایی که هنوز دیده میشد و چند تایی جنازه از مردمی که در بازداشت ساواک بودند و جنازه تعدادی از ماموران ساواک که موفق به فرار نشده بودند و یا نمی خواستند فرار کنند و مانده بودند برای مقاومت و مقابله با مردم، مقابله به مثل، چشم در مقابل چشم یا بهتر است بگویم جان در مقابل جان.

به راستی تفاوت در چه بود قاتلی که امروز خودش مقتول شد و ستم کشی که امروز ستمکار شده بود اگر کشتن بد هست برای قاتل هم نباید حکم قتل داد، چه کسی مجوز کشتن میدهد چه کسانی مجری قتل می شوند و کسی که جان دیگری را گرفته باشد می تواند به ارامش برسد، صبح فردایش در 26 دی اول صبح شور و هیجانی همه شهر را فرا گرفته بود از مسافرخانه خارج شدیم و با موج مردم وارد خیابان زند شدیم روزنامه با تیتری وارانه نوشته بودند شاه رفت، از این شلوغی استفاده کرده و به پادگان محل خدمت مسعود رفتیم آنجا هم بلبشوی عجیبی بود پنج روزی بود که استان خوزستان و فارس شبانه روز با شدت و ضعف باران می بارید، خروج مسعود و فراری دادنش با رفتن شاه منتفی شد، باید برمیگشتم ولی حسین در شیراز ماند و من به سمت زادگاهم روانه شدم بلیط اتوبوسی گرفته و بدون دیدن مسعود به سمت اهواز حرکت کردم جاده بر اثر بارانهای چند روز گذشته خراب شده بود و برخی پلها سرریز شد و به تعدادی از پلها هم خسارت وارد شده بود از جاده های پر پیچ و خم تا بهبهان رفتیم ولی بعد از بهبهان و در مسیر جاده آغاجاری اتوبوس به دلیل خرابی بخشی از یک پل متوقف شد و مسافرین هم پیاده شدند و بعد از یکی دو ساعت به اتفاق یکی دو نفر با یک کامیون به سمت آغاجاری رفتم مسیری که در حالت عادی شش ساعت باید طول می کشید هیجده ساعت در راه بودم ، مسافت آغاجاری تا اهواز تنها یکصد و سی کیلومتر بود ولی به دلیل اینکه در چند نقطه جاده را آب برده بود دوازده ساعت در راه بودم و چند بار سوار و پیاده شدم و شب را در اهواز بسر بردم و فردای اون روز راهی شهر مسجدسلیمان بودم و در مسیر یکصد چهل کیلومتری دو پل تخریب شده بود و عصر به شهر خودم رسیدم.

کلیه مدارس تعطیل بودند و ادارات نیمه تعطیل شد و کارمنداها و کارگرانی که سر کار بودند هم در حال حرف زدن از اوضاع و اینکه چه خواهد شد و فردا چه می شود بودند، نگران و با استرس اخباری که دهان به دهان میشد را پی میگرفتند، همه چیز جکایت از یک بلاتکلیفی میکرد، آنقدر خسته راه بودم که نفهمیدم کی خوابیدم ولی صبح زود از استرس از خواب بیدار شدم اینکه شاه رفت کی میاد، چی میشه و هزاران سئوال دیگه که وقتی دوستان را دیدم متوجه شدم این سئوال خیلی از مردم هست و از همیشه بیشتر نگرانی را در چهره آقام می دیدم که علیرغم اینکه منتقد و مخالف سرسخت شاه بود ولی شدیدا نگران اوضاع فعلی بود و چون کم حرف بود از نگرانی اش چیزی نمی گفت ولی چهره اش آشفتگی درونش را نشون میداد ولی دروغ چرا فکر میکردیم که اینکه شاه بره مسئله اول هست برای بعدش هم یه فکری میکنیم و هیجان این تغییر و تحول جلو هر تعقلی را میگرفت مثل موج دریا که با تند باد مواج میشه این تغییر و تحولات باعث شد که موجی هیجانی همه مردم را فرا بگیره و عده ای بر این موج سوار شدند و برخی هم توسط همین موج شکسته و خراب شدن و اون وسط دریا هم عده ای بر زورقی نشسته و تماشاگر بودند تماشاگرانی که منتظر بودند این موج آروم بگیره و ماهی بگیرن.

نوشتن

حتی آنان که به روز داوری باور دارند از اینکه توسط دیگران نوشته و حلاجی شوند بیشتر از روز قیامت می ترسند و برای اینکه آنگونه که هستند دیده نشوند فردای خود را می فروشند

 

من اگر...

من اگر جای تو بودم و تو اینقدر مرا دوست می داشتی سرِ شکرگزاری به پایت می نهادم یا که دست تو را که قفل شده در دستانم رهایش نمی کردم کلید چشمانم را در قفل چشمانت می چرخاندم تا باز نشوند هرگزـ به وقت رفتن اخرین نگاهم را در یاد نگه می داشتم تا خوراک روحم شود به گاه دلتنگی.

قدمهایت را می شمردم تا پیچ کوچه بعدی من اگر جای تو بودم قصه شیرین دگری می ساختم از فرهادم ارزو نمیکنم اما که تو جای من باشی و این همه سخت بگیرم بر تو.

فکر نمی کنم پس هستم

جمع و گروهی که همه شبیه هم فکر می کنند، همان کسانی هستند که اصلا فکر نمی کنند.

سر بسته و با سری بسته می گویم

"من" که به نوکری تو چشم دوخته ام، خواهان مجیز گویی تو ام، به گاه خشم تهدید کرده و میکُشم، مشتاق کُرنش دیگرانم، چون منی که با چوب کفر و دگر اندیشی دیگران را لایق مرگ میدانم نمی توانم بی نیاز باشم و چقدر این "من" آشناست شما هم باید بشناسیدش این "من" متکبرِ بالا نشینِ مقدس انسان ساخته را.

سبک بار منم

به وقت رفتنت عذاب وجدان دارم که بار سنگینی به تو سپرده ام بی آنکه بخواهی، آخر دلم باتوست، ببخش.  

نخ شمع را دریاب

همیشه در باب ذوب شدن شمع، سوختن و ساختنش حرف زده اند، شمع آب می شود اما نمی سوزد، خود خوراک سوختن دیگری است، آتش بیار معرکه است.

اُملت با طعم دلهره

روزهای نخست نوروز با سفارش مادر و برای تهیه صبحانه مورد علاقه ام، پدر پس از خرید نان تازه برای تهیه تخم مرغ از منزل خارج شد نوروز است و بزک و دوزکش، هر کس سر خود به کاری گرم میکرد تنها دختر ته تغاری سحر بود که متوجه زمان خروجش بود با لرزه خفیفی در صدا و با لحنی خواهشی گفت دادش 45 دقیقه است بابا رفته تا دکان محله دو دقیقه بیشتر راه نیست ها و مادر در حال پختن گوجه های املت گفت عیده شاید بسته باشه و رفته دکان خیابان بغلی، دیگه یواش راه میره طول میکشه، کوتاه مدتی به اندازه خوردن یک استکان چای ولرم شده سحر بعد از گشتی کوتاه با ماشین نگران و با بغضی در صدا توی چهارچوب در ایستاد و گفت: بابا نیست.

تصور اتفاقاتی تلخ خاطرم را ریش میکرد و مثل تیرهای برق کنار خط آهن در زمان تماشا از پنجره قطار از جلو چشمانم رد شد و هر تیری نیشتری بر دلم، با دو تا ماشین چند بار کوی و برزن را دور زدیم و هر چه بیشترگشتیم کمتر یافتیم باریکه آبی از انتها و دو سوی بینی ام جاری شد و از شیار کناری نشانه جهان سومی ام که دو سالی است تراشیده ام مزه دهانم را شور کرد تلخی افکار، شوری مزه دهان با شیرینی صدای خواهر که بیا بابا برگشت را با سرعت تند ماشین کامل کردم تا همه مزها را چشیده باشم در برگشت به خانه فکر کردم اگر به همان مقدار که غیبت یک ساعته پدر دلِ ما را لرزاند ما هم با نبودنهای موجه و غیر موجه موردی دلش را لرزانده باشیم باید گفت وای بر من و ما.

به آر

در غنچه گُلِ سرخ، تازگی باران و سرزندگی درختان خود را نشان میدهد آنگاه که زمین نفس می کشد وقتی پرندگان مست میشوند می توان بهار را حس کرد، تکرار میشود همچو لبخندی از سرِ مهر که هرگز تکراری نمی شود.

من به سرمایه بیکران مهرت بازشدن گره از پیشانی و شکفتن لبخند بر لبان کودکانی را دیدم، لبخندی که بهار همه بهاران است.