رنج
نمی دونم چند بار باید این جمله را با پوست و گوشت و تمام وجودم درک کنم که "آن که کمتر دوست دارد رابطه را کنترل می کند".
مستی
ای همه چیز
همیشه به قضاوت کردن دیگران عادت داشتم، یک تنه به قاضی رفته و راضی آمدم، هیچکس به درستی آینه من نشد یا شاید آن آینه ای نبودند که باید، و یا شاید نخواستم، آیا آینه دل بودن کار هر کسی است، به یقین نه، باید خوانده، شنیده، دیده شوی، آن هم دیدنی که برق نگاهی میخکوبت کند، باید بودن ونبودنی باعث شادی و غم گردد، باید نگران شوی باید شاد شوی با نام کسی، یاد کسی، همچون یادت.
همچون درزی که پارچه را، بریدی، دوختی و آراستی ام، تحمل هر چیزی را داشتم الا اینکه به بی اعتمادی قضاوت شوم آنهم برای چیزی که بودن و نبودنش به لمس سر انگشتی با کلیدی که رویش DEL نوشته اند نیاز دارد یا بهتر که بگویم که داشت، بار گران، بله بار گرانی که روح و روانم تحملش را نشاید پس همان بهتر که نباشد، خشتی که قرار بود خانه ای بسازد که نه تنها صاحب کلید بلکه مالک کلید دارش باشی، آری همان بهتر که نباشد.