خاطره 21

زمستان سردی بود در سال پنجاه و هفت، سوز و سرما بیداد میکرد و در کمبود نفت و گاز این سرما دو چندان میشد، مسعود پسر عموی هم دل و همراهم در شیراز دوران سربازی را می گذراند تیپ هوابرد شیراز محل خدمتش بود دیماه بود به اتفاق حسین برادر بزرگ مسعود که به دلیل همشیره بودن با مادرم او را دایی حسین میگفتم و هشت سالی از من بزرگتر بود و البته به درخواست مسعود که نگران دستور تیری بود که برای مقابله با مردم معترض به آنها می دادند و او هم سرپیچی کرده و تنبیه میشد راهی شیراز شدیم تا به ملاقاتش رفته تا کمی آرام بگیرد 25 دیماه در شیراز بودیم اداره ساواک را مردم محاصره کرده بودند با حسین همراه مردم شدیم مردمی که قبل از ما از در و دیوار بالا رفته بودند در شهر بلوایی بر پا بود با هجوم مردم ما هم در کنارشان جاری شدیم اسلحه خانه به دست مردم افتاد آشوبی به پا شد، وارد اتاقهای شکنجه شدیم باقیمانده وسایل بعد آتش سوزی نشانگر وسایل شکنجه ای بود که برایم تازگی داشت و چندش آور، ناخن هایی که هنوز دیده میشد و چند تایی جنازه از مردمی که در بازداشت ساواک بودند و جنازه تعدادی از ماموران ساواک که موفق به فرار نشده بودند و یا نمی خواستند فرار کنند و مانده بودند برای مقاومت و مقابله با مردم، مقابله به مثل، چشم در مقابل چشم یا بهتر است بگویم جان در مقابل جان.

به راستی تفاوت در چه بود قاتلی که امروز خودش مقتول شد و ستم کشی که امروز ستمکار شده بود اگر کشتن بد هست برای قاتل هم نباید حکم قتل داد، چه کسی مجوز کشتن میدهد چه کسانی مجری قتل می شوند و کسی که جان دیگری را گرفته باشد می تواند به ارامش برسد، صبح فردایش در 26 دی اول صبح شور و هیجانی همه شهر را فرا گرفته بود از مسافرخانه خارج شدیم و با موج مردم وارد خیابان زند شدیم روزنامه با تیتری وارانه نوشته بودند شاه رفت، از این شلوغی استفاده کرده و به پادگان محل خدمت مسعود رفتیم آنجا هم بلبشوی عجیبی بود پنج روزی بود که استان خوزستان و فارس شبانه روز با شدت و ضعف باران می بارید، خروج مسعود و فراری دادنش با رفتن شاه منتفی شد، باید برمیگشتم ولی حسین در شیراز ماند و من به سمت زادگاهم روانه شدم بلیط اتوبوسی گرفته و بدون دیدن مسعود به سمت اهواز حرکت کردم جاده بر اثر بارانهای چند روز گذشته خراب شده بود و برخی پلها سرریز شد و به تعدادی از پلها هم خسارت وارد شده بود از جاده های پر پیچ و خم تا بهبهان رفتیم ولی بعد از بهبهان و در مسیر جاده آغاجاری اتوبوس به دلیل خرابی بخشی از یک پل متوقف شد و مسافرین هم پیاده شدند و بعد از یکی دو ساعت به اتفاق یکی دو نفر با یک کامیون به سمت آغاجاری رفتم مسیری که در حالت عادی شش ساعت باید طول می کشید هیجده ساعت در راه بودم ، مسافت آغاجاری تا اهواز تنها یکصد و سی کیلومتر بود ولی به دلیل اینکه در چند نقطه جاده را آب برده بود دوازده ساعت در راه بودم و چند بار سوار و پیاده شدم و شب را در اهواز بسر بردم و فردای اون روز راهی شهر مسجدسلیمان بودم و در مسیر یکصد چهل کیلومتری دو پل تخریب شده بود و عصر به شهر خودم رسیدم.

کلیه مدارس تعطیل بودند و ادارات نیمه تعطیل شد و کارمنداها و کارگرانی که سر کار بودند هم در حال حرف زدن از اوضاع و اینکه چه خواهد شد و فردا چه می شود بودند، نگران و با استرس اخباری که دهان به دهان میشد را پی میگرفتند، همه چیز جکایت از یک بلاتکلیفی میکرد، آنقدر خسته راه بودم که نفهمیدم کی خوابیدم ولی صبح زود از استرس از خواب بیدار شدم اینکه شاه رفت کی میاد، چی میشه و هزاران سئوال دیگه که وقتی دوستان را دیدم متوجه شدم این سئوال خیلی از مردم هست و از همیشه بیشتر نگرانی را در چهره آقام می دیدم که علیرغم اینکه منتقد و مخالف سرسخت شاه بود ولی شدیدا نگران اوضاع فعلی بود و چون کم حرف بود از نگرانی اش چیزی نمی گفت ولی چهره اش آشفتگی درونش را نشون میداد ولی دروغ چرا فکر میکردیم که اینکه شاه بره مسئله اول هست برای بعدش هم یه فکری میکنیم و هیجان این تغییر و تحول جلو هر تعقلی را میگرفت مثل موج دریا که با تند باد مواج میشه این تغییر و تحولات باعث شد که موجی هیجانی همه مردم را فرا بگیره و عده ای بر این موج سوار شدند و برخی هم توسط همین موج شکسته و خراب شدن و اون وسط دریا هم عده ای بر زورقی نشسته و تماشاگر بودند تماشاگرانی که منتظر بودند این موج آروم بگیره و ماهی بگیرن.

خاطره 20

بودن در شهری که همه به طریقی یکدیگر را می شناسند چه به طریق دوستی یا بواسطه خون، خونی که گاهی می جوشد و نزدیک شدن را سبب می شود باید ریخته میشد انگار روزگاری شده بود که چاقو هم بی وفا شده و دسته خودش را می برید، مردمی که سببی و نَسَبی به هم در آمیخته بودند به جان هم افتادند.

 

پسر عموی پدرم، عمو بهرام مامور شهربانی بود فردی خوش تیپ و خوش اندام، سرزنده و شاد و دوست داشتنی که به تازگی از دزفول که محل زندگی و کارش بود به شهرمان برگشته و مشغول به کار شده بود اما مناسبات اجتماعی/سیاسی چهره ای دیگر را نشانم داد همو که روزی دیدنش موجب شادی ام بود این روزها از گفتن رابطه فامیلی ام به دیگران اِبا داشتم، انقلاب یا دگرگونی به مناسبات خانواده و فامیل هم سرایت کرده بود و به نوعی روابط را تحت الشعاع قرار داده بود، چپ و راست، مذهبی و دولتی و...

زمستان 57 مدارس تعطیل بود و در شهرهای بزرگ تهیه وسایل گرمایی به سختی تهیه میشد بجز مناطق نفت خیز که از گاز استفاده می کردند بقیه شهرها از نفت سفید و بخاری برای گرمایش استفاده میکردند و به دلیل اعتصاب شرکتِ نفت و تعطیلی پالایشگاه ها و کمبود نفت مردم با مشکل گرمایش مواجه بودند منجمله مادر بزرگم که در اصفهان زندگی میکرد، مسافرتی چند روزه به اصفهان داشتم که تقریبا همه را از صبح تا عصر در صَفِ تهیه نفت بودم اونم برای گرفتن 20 لیتر نفتی که کفاف یک شب را میداد، سرمای سختی بود و همه در یک اتاق می خوابیدیم من و منوچهر و مادربزرگ و سه خاله ام در اتاقی 12 متری میخوابیدیم که تنها وسیله گرمایی اش یک علا الدین بود و پختن خوراک هم را با همون انجام میدادن.

دایی منوچهر که به خاطر کم بودن تفاوت سنی، حدود 2 سال از من بزرگتر بود و "منو" صدایش میکردم و شبها به اتفاق دوستانش هر شب برنامه تظاهرات داشتند و من هم به اتفاق می رفتم، تفاوتی که تظاهرات اصفهان با شهرم داشت در این بود که در اینجا طرفین همدیگه را نمی شناختند و بیرحمانه همدیگر را میزدند، زدند و زدیم، خوردند و خوردیم و اینجاست که باید گفت ما و آنها به واقع دعوایمان سر لحاف کهنه ملا بود و بس، به فاصله چند ماه به جان هم افتادیم و دریده شدیم و درنّده.

صبح جمعه ای به شهرم برگشتم که قرار بود از ساعت 10 برای آزاد کردن بازداشتی های سیاسی به شهربانی حمله کنیم ولی قبل از رسیدن به کوچه اش با مقاومتی شدید روبرو شدیم و تعدادی دستگیر شدیم که بعد از کمی کتک خوردن مرا به جرم شرکت در تخریب بانک در روز قبل و شرکت در تظاهرات امروز مجرم شناخته و حسابی از خجالتم درآمدند و از آنجاییکه روز قبل نبودم و از بودن عمو بهرام در شهربانی یقین داشتم کوتاه نیامدم و با خوردن هر سیلی یا لگد فحشی می دادم و تا بعد از ظهر تمام بدنم کوفته شده بود اما کوتاه نیامدم و قافل از اینکه اونروز تا عصر عمو بهرام نبود و وقتی هم فهمید که دستگیر شدم و امد تنها حرفهایی که از من شنید فحش بود و بس و برخورد با همکارانش هم دردم را تسکین نداد و به حساب نمایش گذاشتم.

در گروهی که قرار داشتم کسانی بودند هم سن و سال خودم و در واقع شاخه جوانان بود و کمتر بحساب می آمدیم ولی گروهی بودیم متشکل از سه پسر و سه دختر و دوبدو با هم کار میکردیم و در ارتباطهای دیگر با آذر آشنا شدم  که رابطه فامیلی دوری با هم داشتیم دختری همیشه خندان که در مدت زمان کوتاهی با همه فامیل آشنا شد و رفت و آمد میکرد، شوخ و سرزنده بود ولی اطلاعاتش در مورد مسائل سیاسی کمتر از دو سه تا از بچه های گروه بود ولی روابط عمومی اش خوب و به راحتی با دیگران ارتباط برقرار میکرد، بعد از مدتی با هرمز که همکلاسی ام بود و هم محلی هم گروه شدم ولی آذر همه جا حضور داشت در تمام مهمانی های خانوادگی دیده میشد ولی من کمتر بودم و با مسئولیتی که به تازگی به عهده گرفته بودم وقت آزاد کمتری داشتم و روزها در حال بحث و راهپیمایی و شبها شعار نویسی و چه احساس خوبی داشت کارهایی که در خفا انجام میشد و به نوعی ممنوع بود.

خاطره 19

سال 57 از ابتدا همراه با هیجان شروع شد سالی که قرار بود دیوی برود و فرشته ای که باید بیاید، دیوی با ظاهری آراسته بر خلاف تمام دیوهایی که در داستانها دیده و شنیده بودم و فرشته ای خشمگین و همراه با اخمی بر چهره و آن هم بر خلاف آنچه در ذهن داشتم، نه خباثت آن را دیده بودم و نه لطافت این برایم ملموس بود برای منی که نه او را دوست داشتم و نه حرف این یکی را می پسندیدم آش شله قلمکاری بود که من باید ناظر گذشت زمان می بودم.

نوجوانی بودم که هیچ خدایی را بنده نبودم تجربه پدر، نصیحت بزرگترها و گلایه مادر کارساز نبود، پدری که خود سابقه درگیری و کله شقی داشت و عمویی که در غیاب پدری که مدام در ماموریت کاری بود خود را مسئول میدانست و دایی که احساس میکردم با افکارش نزدیکی بیشتری دارم، افکاری که بعدها زمینه ساز تفکر و اندیشه ام شد و هم چنین مشکلات و مصائب فراوان، مشکلاتی که به جان و دل خریدم و تا الان تاوانش را میدهم و البته مادری مهربان که توان مقابله فکری نداشت فقط مهر مادری سلاحش بود.

زمستان با تعطیلی گاه و بیگاه مدارس و شلوغی خیابانها همراه بود شور جوانی و احساس همراهی با مردم، مردمی که گاه خواسته هایشان را نمی شناختم ولی هم پایشان بودم نه همراه و همفکر، یاد نگرفته بودم چشم بسته چیزی را پذیرا باشم با خودم شوخی نداشتم و از زدن تازیانه بر خود و افکارم ابایی نداشتم تا آنجا که جان و اندیشه ام آن را بپذیرد حاضر بودم تاوانش را بدهم اما ظاهرا نه مذهب کشش لازم را داشت و نه نیازهای جنسی که در اکثر هم سن هایم بود، افکاری داشتم متفاوت با بیشتر جامعه و در جمع همان اقلیت هم به دلیل پرسش های مدام و دیدن مواردی که دیدنش مجاز نبود و گفتنش نا صواب، فردی موی دماغ بحساب می آمدم.

حضور در جمع هایی که تا آن روز نبودم و مطالعه نسبتا زیاد و با ولع، شنیدن بیشتر از گفتن، دیدن بیش از دیده شدن باعث شد علیرغم سن کم جایگاه دلخواهم را بیابم، محیطی سالم در کنار دوستانی که متمایز از سایر هم سالان بودند. گاهی از برخی رفتارهای گذشته خود شرمگین بودم رفتاری که انجامش عادی و نیاز بود اما آن جمع و تفکر حاکم بر آن انگار به نوعی قشری گری محسوب میشد داشتن دوست دختر/پسر پوشیدن لباس شیک و مارکدار و تمام رفتارهای که به نوعی اقتضای سن من و امسال من بود مذموم می شمردند، دیدن دختران بدون آرایش و لباسهای زمخت بدون ظرافت که لازمه دختران است.

تلاش بسیار کردم مدتی را که در راه مدرسه به دنبال هما بودم را کسی متوجه نشود و چه سخت میگرفتم به خودم، خودی که لایق اینهمه سرزنش و ملامت نبود که اصولا کاری نکرده بودم و بر فرض دوست شدن با هما و هما ها هم سرزنش بی مورد بود.

عموما ساده پوش و سربزیر بودم و عادت به مطالعه و مخالفت کردن با دیگران از آن دوران برایم مانده، مخالفت با هر عقیده ای، چرا که اندیشه ام مخالف اکثر جامعه بود و عموما باید از ان دفاع میکردم و مدام در حال آماده سازی خود برای سئوال دیگران بودم و مخالفت با دیگر اندیشان به جای ابراز عقیده، عقیده ای کمتر مقبول مردم، بعد از مدتی متوجه شدم دایره دوستانم محدود به کسانی است که هم فکرم هستند و محدود و محدود تر شدم، هم فکرانی که تحمل شنیدن ندای مخالف را نداشتند حتی اگر این ندا از حلقوم هم رزمی در می آمد و تا آنجا پیش رفتم که مطلوب من به چیزی بدل شد که بهتر از دیگر هم سنهایم می دانستم و به باوری رسیدم که هیچ مطلقی نیست، هیچ.

خاطره 18

چند جلدی کتاب بدستم رسید که با ولع بسیار می خواندم علاقه زیادی به کتاب و مطالعه پیدا کردم و ضمن دادن و گرفتن کتاب با دوستان یا کسانی که از نظر رفتاری بیشتر شبیه خودم بودند آشنا شدم و کم کم از کسانی که در دنیایی غیر از افکارم بودند فاصله گرفتم کشش ونیاز فکری بر نیاز جسمی می چربید و به غلط می پنداشتم سیاه یا سفید!! افکاری که می گوید کسی که دوست دختر دارد اهل تفکر و تعقل نیست یا نباید باشد و برعکس. با این تفکر غلط چشمان خود را بر برخی نیازها بستم نیاز به معاشرت ودوستی با جنس مخالف و همچون یک بلاتکلیف جنسی به دختران نگاه می کردم و جدالی در درونم وجود داشت که خارج از تحملم بود و کم کم این تضاد درونی از من فردی گوشه گیر ساخت.

مدتی بود که گاهی آبجو یا ودکا می خوردم البته به ندرت و بصورت پنهانی و دور از چشم دیگران مخصوصا پدرم، پدری که خود به دلیل مصرف بی رویه مشروب مجبور به سه عمل جراحی معده و روده شده بود والبته با خود عهد کردم که در این خصوص همچون او نباشم، هر پنجشنبه در باشگاه تفریحی محل " لوتو " یا دَبلنا برگزار میشد و برای هر بلیط 10 ریال پرداخت می شد و همه پولی که از این طریق جمع میشد بعنوان جایزه به کسانی که 5 شماره اول یا خطهای اول تا سوم و یا تمام خانه را پر می کردند پرداخت می کردند.

این بازی در محوطه رو باز باشگاه و از ساعت 7 شروع شده وتا ساعت 11 ادامه داشت و در این فاصله میشد از رستوران و بار نیز استفاده کرد که برای پرسنل شرکت نفت و خانواده آنها مجاز بود، بعد از چند روز پس انداز پول تو جیبی و به قصد یک شب نشینی مفرح و جدید به باشگاه رفته و با انتخاب یک میز وصندلی در جایی نیمه روشن برای دیده نشدن سفارش نیم بطر ودکا اسمرینوف و یک کاسه لوبیا و یک پرس خوراک کوبیده تدارک شاهانه ای دیده و با خرید دو بلیط لوتو سرخوش بودم.

بعد از خوردن دو استکان ودکا و گرم شدن کله ام سر و کله کسی پیدا شد، مردی لاغر اندام که حداکثر 50 کیلو وزن داشت و مستقیم بسمت میز من آمد البته همه میزها تقریبا اشغال بود ومن تنها نشسته بودم نزدیک شد و اجازه نشستن خواست وبلافاصله نشست و بدون تامل و توقف نیمی از بطر را نوشید و پس از پرکردن دوباره لیوان نگاهی به من انداخت و پرسید فامیلت چیه و پسر کی هستی؟ من هم نام پدر را گفتم و محل کارش را پرسید و به محض شنیدن و شناختن از جای خود برخواست و قصد رفتن داشت.

آقای مهدی پور راننده محل کار پدرم بود و از اینکه با پسر همکارش مشروب میخورد ناراحت بود وبا اصرار من و اینکه من خواهم رفت راضی به ماندن شد، چند قدمی دور شده بودم که صدایم زد و خواست که بنشینم و خوراکم را بخورم و بعد بروم و در همین فاصله سئوال کرد که تو سیروس هستی؟ وقتی جواب منفی منو شنید کمی مکث کرد و گفت که پدرت نظر خوبی به تو دارد و همیشه ضمن تعریف میگوید که سربزیر و سالم هستی و شروع به تعریف کردن از خاطرات ریز ودرشت مشترکشان کرد.

سالها با هم همکار بودند و با هم به ماموریت میرفتند وبا توجه به اینکه 8 روز در ماموریت بودند و4 روز استراحت در نتیجه زمان بیشتری با هم بودند تا با خانواده شان، موقع رفتن و قبل از خروج از شهر دو کارتن ودکا گرفته و بعد برای هشت روز جهت سرکشی به چاه های نفت یا تعمیرات لازم و کنترل کردن فشار چاه در بیابان می ماندند، کنار هر حلقه چاه کمپ های استراحت با امکانات کامل برای استراحت وجود داشت، خاطرات زیادی را گفت و من شنیدم و لذت بردم لذتی همراه با اشک، او برای اینکه دیگر دوستش قادر به خوردن نبود و من برای اینکه نتوانسته بودم آنچه پدرم می خواست برآورده کنم چیزی که تا حالا از خودش نشنیده بودم آنشب از زبان همکارش شنیدم، حرف پدرم را از همکاری نیمه مست و با واسطه شنیدم حرفهایی که هیچگاه از زبان خودش نشنیده بودم.

  

 

خاطره 17

 

تابستان سال 1356 را بخوبی بیاد دارم چرا که از نظر قد و قامت رشد کرده بودم و از گودولی که صدایم می کردند و آن زمان همیشه  موجب ناراحتی و عذابم بود فاصله گرفته بودم و قد 170 سانتی و صدای دو رگه، بزرگ شدن بینی شکل ظاهری ام را متفاوت کرده بود در این سال برای اولین بار و به کمک پسر عمویم عباس صورتم را اصلاح کرده یا بقولی تیغ انداختم حرکتی که خود بخود حس و حال خوبی بهم داده بود و بجز خودم نظر و نگاه اطرافیان جلب این حرکت و تعییراتم شد.

با شروع اعتراضات مردمی علیه حکومت وقت با چند تن از دوستان دایی حسین آشنا شدم کسانی که متفاوت حرف می زدند و افکار شان جدید بود و بریام تازگی داشت، بی پروا در مورد دین و عقاید و حکومت صحبت می کردند، جسارتی که برایم هیجان انگیز بود، خانواده ام مذهبی نبودند اما کسی مخالف مذهب نبود یعنی لزوم اعلام موافق و مخالف دین مطرح نبود ولی شرایط اجتماع به گونه ای بود که این گونه مباحث از خیابان به خانه هم کشیده میشد.

در بهمن این سال برای اولین بار توسط هم سن و سالهای فامیل جشن تولدی متفاوت برایم گرفته شد که خیلی مفصل بود لااقل برای آن زمان چنین به نظر می رسید حدود 30 نفر از جوانهای فامیل با رقص و موسیقی و نوشیدنی شبی بیاد ماندنی را برایم رقم زدند، شبی که شروع پذیرشم بعنوان یک نوجوان بالغ محسوب گردید چه برای خودم و چه برای جوانهای فامیل و به نوعی پذیرش آنان در جمع خودشان، به من نیز سرایت کرده و گویی یک شبه خود را از دنیای کودکی جدا کرده و افکارم را پالایش کردم.

بعد از این جشن پسر عمو و پسر عمه ها بیشتر بهم توجه می کردند و شوخی و حرفهایی که قبلا نزد من انجام نمی دادند را به زبان می آوردند انگار قانون نانوشته ای را اجرا می کردند و مثل همه افراد جامعه در دو دسته بندی قرارشان دادم برخی باسواد و کتابخوان و متفکر وبعضی لاابالی و خوش گذران وبی خیال نسبت به وضع جامعه، هر دو جذبه داشتند از طرفی وسوسه داشتن دوستی از جنس مخالف و البته با نگاهی تازه و از سوی دیگر مطالعه و بحث و فراگیری اطلاعات و نگاهی جدید به اوضاع روز جامعه و البته رابطه فامیلی باعث میشد با هر دو گروه ارتباط داشته باشم.

خانه مان در محلی قرار داشت که محل گذر دانش آموزان بود و در ابتدای محله نفتون قرار داشت و دختران یک مدرسه راهنمایی و یک دبیرستان از جلو باغچه منزل که دیوار آن با فنس و نوعی درختچه که به آن مورت می گفتند چیزی شبیه شمشاد که توسط انگلیسی ها از آفریقا آورده بودند، پوشیده بود. به تازگی مسعود هر روز ظهر در باعچه ما حضور داشت و بعد از چند روز متوجه شدم که به یکی از دختران توجه دارد و با ایما واشاره با هم ارتباط دارند و مدتی بعد و با وسوسه مسعود و به اتفاقش در مسیر مدرسه تا منزل به قاصله سه تا چهار متر پشت سرشان راه میرفتیم.

این داستان ادامه داشت و کم کم به رد و بدل کردن نامه و دیدار بعد از زنگ مدرسه رسید دوست مسعود همراهی داشت که هما نام داشت و با ترغیب مسعود و پس از نوشتن و پاره کردن تعداد زیادی نامه که وقت زیادی نیز از من تلف کرد بالاخره نامه ای با این مضمون که از دیدن تو لذت می برم و حرفهایی که همه تکراری بودند و مد روز، جوابی نیز گرفتم که ابتدا همه می دادند با این متن که دختر خوبی هستم واز این کارها نکرده ام واگر بفهمند چنان می شود وبهمان.

جمله ای در جواب دومین نامه ام مرا به فکر فرو برد "از من چه می خواهی" نمی دانستم چه می خواهم وبرای چه میخواهم، به واقع باید آنچه میخواستم را بنویسم یا دروغ بنویسم، دروغ گفتن به او ساده بود اما به خودم چه، آنچه را از او میخواهم برای خانواده ام باید میخواستم و چندین سئوال دیگر که منجر به نوشتن نامه ای شد با این متن: نمی دانم چه میخواهم یعنی آنچه را فکر کردم بر خود نمی پسندم و متاسفم و خدا نگهدار، شاید غیر معمول و نامتعارف بود اما لااقل در آن زمان اینگونه بودم و دیگر هرگز بدین شکل دنبال کسی نرفتم

 

 

خاطره 16

هفته ای دو روز کار عملی یا کارگاه داشتیم و کلیه کارهای اولیه فنی را به ما آموزش می دادندشامل استفاده از ابزر مختلف مانند دریل کاری، سوهان زدن، اره کاری و حتی کارهایی مربوط به نجاری و جوشکاری و استفاده از دستگاههای مربوطه هر چند با رشته انتخابی ما، اتو مکانیک ارتباطی نداشت هر چند آن زمان فکر می کردیم کاری است بی فایده و موجب تلف کردن وقت ولی اکنون میدانم که به درستی تشخیص داده بودند.                         

تکه ای آهن به هر کدام تحویل دادند تا با استفاده از مته و سوهان از آن چکشی بسازیم و همه کارهای آن را باید با دست و ابزار غیر برقی انجام میدادیم و با هر جان کندنی بود انجامش دادیم و سختی اش برای این بود که ماهیت کار به نظرمان بیفایده می آمد اما بعد از اتمام کار و سالها پس از آن با دیدن آن چکش خاطرات آن دوران برایم زنده می شد.

هنرستان ما شانزده کلاس داشت و حدود پانصد دانش آموز که همه پسر بودند به جز دو دختر که در رشته برق درس می خواندند و البته همه دبیران هم مرد بودند، حضور این دو دختر برای آنها مشکلی بوجود نمی آورد بلکه برای آنان مزیت به حساب می آمد و عموما مورد حمایت بودند و در زنگهای تفریح که زمان آن 15 دقیقه بود با چشمانی بسته هم میشد حضور و عبور آنها را که همیشه با هم بودند را حس کرد، هنرستان پسرانه و دوران بلوغ و شوخی های معمولی پسران با سر و صدا و هیاهو همراه بود اما به محض عبور این دو و شنیدن "هیس" از طرف بچه ها به یکباره چون موجی گذرا سکوتی برقرار میشد و از چند لحظه دوباره شروع می شد.

شانزده ساله بودم و تازه متوجه تغییرات و رشد برخی اندام هم سنهای جنس مخالف شده و این برجستگی ها توجه ام را جلب میکرد، نگاه گذرا و بی تفاوت به دختران جای خود را به مکثی چند لحظه ای و گاهی نگاهی دزدکی داده بود، نگاهی که بسته به نوع لباس و برجستگی اندام طرف مقابل متفاوت و گاهی با چرخش سر همراه بود ولی حجب و حیا مانع از توجه بیش از حد یا ابراز احساساتی مانند برخی از هم سن های کمی جسورترم می شد و البته ارتباط نزدیک با اقوام و برخی همسایگان نیز در این مسئله دخیل بود چرا که ارتباط دوستی که با اینان داشتم کمی بی نیازم میکرد.

حضور در استخر مشترک با جنس مخالف، رفتن به سینما با دختران همسایه و اقوام به دلیل اعتماد بوجود آمده مانع از ابراز احساسات علنی شده و فشار کمتری به من وارد میشد، بقیه دوستان و برادر و عمو زاده ها اکثرا رابطه ای نزدیکتر یا متفاوت داشتند و عموما یک نفر را برای خود فرض کرده و یا داشتند یکنفری که ظاهرا به راحتی هم بدست نمی آمد و باید مدتها وقت صرف می شد و تحمل می خواست تا این رابطه شکل بگیرد، ایستادن سر راه در موقع تعطیلی مدارس دخترانه و مرارت کشیدن برای گرفتن جواب سلام یا تحویل دادن نامه ، نامه هایی که عموما متن مشترکی داشته و فقط نامها و افراد عوض می شدند.

هیچگاه نتوانستم از این طریق رابطه ای برقرار کرده یا دوستی برای خود بیابم چرا که اعتمادی که دیگران بهم داشتند و حاضر بودند دختر یا فرزندان خود را با همراهی من به سینما بفرستند مانع از این میشد پا را از گلیم خود درازتر کرده و همیشه حریم را نگه میداشتم شرایطی که برای دیگران موجب حسرت و غبطه خوردن بود، شرایطی که داشتنش برایم جز متلک و تحقیر چیزی نداشت، متلک از همراهان کمی شیطون و متلک از دوستان و نزدیکان و هم کلاسی ها، گاهی کشیش خوانده میشدم و گاهی خواجه.

ناگفته پیداست برای یک جوان شرایط مناسبی بود و من قدرش را ندانستم یا اینکه اگر قدرش را میدانستم اون شرایط هم خود بخود از بین میرفت، آنچنان از بودن در کنار چند دختر در سینما اذیت میشدم که کم کم خود را کنار کشیدم و عطای بودن در آن شرایط را به لقایش بخشیدم، گوشه وکنایه های دخترها را می شنیدم وبرخی را بعدها متوجه شدم زمانی که کمی چشم و گوشم بازتر شد.

در همسایگی ما خانواده ای بود که پنج دختر داشت و یک پسر که کوچکترین هم پسرشان، سه دختر از من بزرگتر و زهره هم سن و فاطی دو سال کوچکتر از من بودند خانواده خوب و ارتباط نزدیکی با ما داشتند، آقای شریفی مردی مهربان و مودب، همسرش زنی چاق و آرام، خدیجه بزرگترین دخترشان ازدواج کرده بود ولی در زمان حضورش شادی را همراه داشت، شهناز معلم بود و زیباترینشان اگر ذهنم یاری کند کبری نام داشت، رضا هم کوچکترین فرزندشان.

همسایه دیگرمان خانواده آقای محمودی بود با پنج پسر و دو دختر، حاجت، منوچهر، داریوش، شاهپور و کورش بادو خواهر که نامشان را فراموش کرده ام، خانواده ای به مراتب بی آزار و دوست داشتنی، خانم محمودی زنی مقتدر، مدیر و مهربان و آقای محمودی مردی متین و آرام که همیشه تحت الشعاع همسرش بود با قدی کوتاهتر از خانمش و با احترام بسیار به او.

سال 1356 سالی بود که بواسطه برخی اعتراضات مردمی و شروع شعار نویسی و پخش اعلامیه ناآرام بود، شرایطی که درک آن برای من و امسال من کمی سخت بود ولی وجود هیجان و هرج ومرج جذبه خوبی برایم داشت و اقتضای سنم بود

 

 

خاطره 15

سال اول دبیرستان انگار با تغییر محیط آموزشی و وارد شدن به محیط هنرستان دیدگاهم نیز متحول گردید وارد شدن به محیطی که جزو کم سن ترین ها بودیم و از آنجاییکه هنرستان بیشتر جای بچه هایی بود که کمتر درس می خواندند یا توجه کمتری به درس داشتند و قصد شان آموزش حرفه ای بود برای امرار معاش و به نوعی کسانی که در رشته ای دیگر نمره قبولی نمی گرفتند به آخرین گزینه یعنی رشته فنی می آمدند در آنزمان چند رشته وجود داشت شامل: ریاضی، انسانی، ادبی و فنی (اگر اشتباه نکرده باشم) و فنی آخرین رشته بود و با کمترین نمره میشد انتخاب کرد.

سه نفر بودیم که بواسطه علاقه رشته فنی را انتخاب کرده بودیم من و داریوش و خسرو که با داریوش رفاقت بیشتری داشتم و نسبت بسیار دوری هم با پدرش وجود داشت که هنوز هم نمیتوانم ربطش بدهم خسرو هم از طریق مادرش با داریوش نسبت داشت، داریوش ضریب هوشی بالاتری نسبت به من و خسرو داشت و از نظر روابط اجتماعی و اطلاعات عمومی نیز سرتر بود.

هر روز صبح با استفاده از اتوبوسی متعلق به شرکت نفت که سرویس مدرسه بود به هنرستان می رفتیم و یکسره تا ساعت 2 بعد از ظهر درس داشتیم و چون ساعت 2 مصادف با تعویض شیفت کارگران شرکت نفت بود مجبور بودیم با تاکسی یا پیاده به خانه برگردیم استفاده از تاکسی برایمان مقدور نبود چرا که تقریبا تمام پول هفتگی مان را در بر می گرفت به همین دلیل چهار تا پنج نفری بخشی از راه را پیاده و بقیه را با وسیله نقلیه طی می کردیم تنها هنرستان فنی شهر با محل زندگی ما فاصله زیادی داشت و همین بعد مسافت فرصتی بود برای استفاده از کلیه اتفاقاتی که در طول مسیر پیش می آمد، شیطنتهای پسرانه و شوخی های کمی تازه و حرف زدن از جنس مخالف که خیلی برایم تازگی داشت لااقل از دیگر دوستان کمتر می دانستم.

روزی در حین پیاده روی های کنجکاوانه در مسیر برگشت به خانه زنی را دیدیم که توسط خسرو توجه مان جلب شد، ایشان زنی بود با ظاهری متفاوت از بقیه با آرایش غلیظ و رفتاری زننده که به محض دیدنش خسرو گفت که این فلانی است و کارش فا...گی است و البته کمی با صدای بلند حرف میزد و در همین حین چند نفری که کنار خیابون ایستاده بودند و چند سالی از ما بزرگتر، خسرو را دوره کرده و یک سیلی حواله اش کردند، ترسیده بودم و انگار توان انجام کاری را نداشتم ولی با مداخله داریوش و امیر دیگر دوستم به خود آمده و وارد معرکه شدم و با مداخله جهت فیصله دادن به درگیری مثلِ بقیه مشت و لگدی نثارم شد و بدون اینکه منظوری داشته باشم و بیشتر برای خنک شدن دل خودم گفتم:به  "سامی" میگم پدرتان را در بیاورد، سامی پسر عمویم بود که به بیباکی و جسارت در شهر شناخته شده بود و با شنیدن نامش انگار آبی بر آتش ریخته باشند دست از سر مان برداشتند.

محله ای که نزدیک هنرستان بود نمره هشت نام داشت(چاه نفت شماره هشت آنجا بود) و در حوالی آن فاحشه خانه ای وجود داشت و سامی به مناسبت بی پروایی و جسارتش فردی شناخته شده بود، در آن محل رسم بود که هر کدام از زنها یک پشتیبان داشته باشند تا از گزند افراد شرور در امان باشند و سامی نیز یک حامی بود که به پاداش حمایتش بدون مزاحمت و پرداخت وجه می توانست هر زمان و هر جا با فرد مورد حمایتش باشد، زنهایی که خود در بدترین شرایط قرار داشتند و از راه تن فروشی امرار معاش میکردند کاری که شاید هیچ کس تمایل به انجامش نداشته باشد مگر به اجبار، حال توسط عده ای که کارشان پست تر از تن فروشی بود تلکه میشدند و حامی ها و سامی ها کارشان جلوگیری از این اقدام بود و این جدا از در صدهایی بود که توسط صاحب محل و نیروی انتظامی و... باید از این شغل و این در آمد پرداخت میشد.

کسی که توسط او و دوستانش کتک خوردیم برادر همان زنی بود که خسرو می گفت و ظاهرا سامی را بخوبی می شناخت و متوجه بود که میتوانست برایش گران تمام شود و اینجا بود که سامی حکم پشتیبان را برایم پیدا کرد من و اون فاحشه هر کدام به نوعی حمایت میشدیم یکی به واسطه جسمش و من بواسطه خون و نسبت فامیلی، کسی که بواسطه او این قبیل از افراد را شناختم و درد و رنج غیر قابل وصفشان را، و تا امروز نیز هیچگاه به خودم اجازه نداده ام به این قبیل افراد به عنوان نا هنجار نگاه کنم 

 

خاطره 14

سال سوم راهنمایی را در یک مدرسه که تنها 100 متر با منزل فاصله داشت درس خواندم، مدرسه ای که هنوز تکمیل نشده بود و بعد از چند ماه از شروع سال تحصیلی محوطه و آزمایشگاهش کار بنایی داشت ولی به واسطه نزدیکی به منزل مناسب بود اما از بازی کردن و بگو وبخند مسیر منزل تا مدرسه محروم شده بودم .

در این سال عمویم رستم که با همسر و دو پسرش با ما زندگی میکردند مستقل شده و خانه مادر زن عمو رستم را اجاره کردند، عمه بی بی جان که زنی مهربان و آرام و دوست داشتنی بود، هنوز هر وقت به یادش می افتم جز خوبی و خوبی تصوری ندارم، علیرغم خلوت شدنِ خانه و پیدا شدنِ فضای بیشتر و در نتیجه دیده شدن و مورد توجه قرار گرفتن، حضور عمو رستم را دوست داشتم حضوری که برایم کوه را تداعی میکرد و زن عمو هم به واقع روشن تر از ننه بود و حکم خواهر بزرگ و راهنما را برایم داشت و مواردی را که باید بدانم گوشزد میکرد و به دلیل اینکه دختر عموی ننه بود ارتباط نزدیکی با هم داشتند و رعایت همدیگر را می کردند.

هر روز که آقام خانه بود 200 ریال پول گرفته و به فروشگاه شرکت نفت میرفتم چیزی شبیه فروشگاههای شهروند امروزی با مقیاسی کوچکتر، با برداشتن یک بطر اسمرینُف و یک پاکت سیگار دانهیل مبلغ پنج ریال برایم می ماند که برای رفتن به سینما کفایت میکرد، سینمای شرکت که در هفته سه فیلم جدید نمایش میداد، مدتی بود آقام از ناراحتی شدید معده در عذاب بود با اینکه دو سال قبل در بیماستان مجهز شرکت نفت عمل کرده بودکماکان از ناراحتی معده رنج می برد و گاهی خونریزی معده داشت، نتیجه خوردن مشروب هرروزه و افراط در نوشیدن و تغذیه نامناسب، فشار کار و زندگی همگی دست بهم داده و باعث شده بود در عمل جراحی اول بخشی از معده اش را بردارند البته نوشیدن و کشیدن سیگار بعد از عمل مزید بر علت شده بود.

یک ماهی که در بیمارستان OPD بستری بود شرایط جسمی مناسبی نداشت، سخت کوشی و متانت، دست ودل بازی و از خود گذشتگی اش از او فردی محبوب ساخته بود و عصبانیت و پرخاشگری اش را تحت الشعاع قرار داده بود و روزهای ملاقات بیشترین افراد ملاقات شونده را داشت، اما انتظار پزشک متخصصی که قرار بود از انگلیس برگشته و عمل جراحی سوم را انجام دهد خسته اش کرده بود و ما را هم نگران.

بعد از یک ماهی انتظار و عملی که حدود 5 ساعت به طول انجامید این بار بخشی از روده اش را برداشتند و مجبور به پرهیز غذایی شدید شد و از همان موقع نوشیدن مشروب را برای همیشه ترک کرد و البته سیگار را هم بصورت موقتی، پس از چند ماه روبراه شده و به زندگی عادی برگشت و به کار اصلی اش که سرکشی به خطوط لوله و چاههای نفت بود برگشته و هشت روز را در ماموریت و چهار روز را در خانه بود، چهار روزی که شب نشینی و بازی ورق و دیدن اقوام در ذهنم مانده و سرخوشی ما بچه ها.

تنها سرگرمی یک تلویزیون سیاه وسفید RTI بود و بازی در کوچه و نشستن کنار پدر و مادر و اقوامی که دو به دو و بصورت تیمی باهم بازی ورق می کردند و کُری خوانی و سر به سر گذاشتن و صد البته رد وبدل کردن تقلب با استفاده از ایما و اشاره، هر کدام از ما بچه ها هم به فراخور برخوردهای روزمره یکی را انتخاب کرده و کنار دستش می نشستیم و سعی در رسانیدن تقلب.

دغدغه آن سالِ من انتخاب رشته بود برای سال اول دبیرستان، مشغله ای که نمی توانستم از والدینم کمک بگیرم که شاید توان و سواد لازم را نداشتند که بخواهند کمک کنند، همه ما بچه ها اعم از خواهر و برادر و بچه های عموها تا کلاس پنجم دبستان مشکلی از بابت درس نداشتیم چرا که سواد اقام در همین حد بود و با دلسوزی و صبر تمام دانسته های درسی اش را به ما منتقل میکرد ولی بعد از آن مرحله فقط تذکر میداد که درس بخوانیم و نهایتا پرسیدن درسهای حفظ کردنی.

عادت به مطالعه و غرق شدن در کتاب صفتی است که الان هم آقام داره، وقتی کتاب میخونه هیچ صدایی نمیتونه ذهنش را منحرف کنه و برای همین هم مطالب در ذهنش حک میشه و فراموش نمیکنه.

خاطره 13

سالهای اول و دوم راهنمایی را در مدرسه جاوید پشت محله ای شرکتی به نام باغ ملی درس خوندم با فاصله کمی از خانه مان یعنی لین یک "نفتون"، البته الان به نظرم فاصله کوتاه است ولی در آن زمان به نظرم مسیری طولانی بود، سال اول مصادف بود با اولین سالی که تغذیه رایگان میدادند، شروع سالهای رونق اقتصادی کشور بود و از آن سفره گسترده بخشی هم نصیب ملت میشد، قسمتی به عنوان بهداشت عمومی شامل واکسینه کردن در مقابل امراضی هم چون آبله، سل و... و دیگر آن قسمتی که بیشتر برایمان ملموس بود تغذیه رایگان بود، این تغذیه دبستان و مدارس راهنمایی را شامل میشد، تغذیه گاهی شیر و کیک و اکثرا میوه بود گاهی سیب و پرتقال و گاهی موز، میوه ای که امروز کمتر کسی است که نخورده باشد و تقریبا در دسترس همگان موجود است در آن زمان تهیه اش برای اغلب مردم مقدور نبوده و برخی تنها اسمش را شنیده ولی نخورده بودند.

تغییر محیط آموزشی از دبستان به دوره راهنمایی دنیای جدیدی بود با چشم اندازی تازه برای من و بقیه تازه واردان به این محیط، بچه های سوم راهنمایی در شرایط دیگری بودند به لحاظ سنی و محیط اطراف را با دید دیگری می نگریستند، دوران بلوغ و تمایلات یک جوان 14-15 ساله و تحولات درونی آنها که سرشار از هیجان و پرخاشگری به دلیل عدم شناخت خود و نیازهایش در کنار بچه هایی که تازه از دبستان آمده اند.

سال دوم راهنمایی معلمی داشتیم جوان، مجرد و البته خانمی که چندان اختلاف سنی با بچه های ارشد مدرسه نداشت، یک روز بدون مقدمه اعلام کرد هر کس پاک کن یا مدادش  روی زمین افتاد تا پایان کلاس حق برداشتن آنرا ندارد، این اعلام و کنجکاوی بچه ها ما را به دیدن فیلمی مشتاق کرد که ندیده بودم فیلمی از پرویز صیاد یا همان صمد آقا به نام "صمد به مدرسه میرود" وقتی این مورد را در خانه و در حضور بقیه مطرح کردم همه به اتفاق از همین فیلم نام بردند و من هم مشتاقتر برای دیدنش، این اشتیاق دوروزی بیشتر طول نکشید و موفق به دیدن آن شدم و بعد از دیدن این فیلم تازه متوجه کوتاهی دامنِ خانم معلم شدیم مخصوصا وقتی قصدِ نشستن روی صندلی را داشت یا هنگامی که به دلیل خستگی یکی از پاهایش را روی آن یکی می انداخت، این فیلم و آن خانم معلم پنجره تازه ای به رویمان گشود و انگار جرقه ای به کاهدان افتاده باشد و نوری از آن تابید و ناشناخته و نا دیده هایی را توانستیم ببینیم.

هنوز درک درستی از وقایع فی مابین پسر و دختر نداشتم یا شاید به دلیل روابط نزدیک با فامیل و همسایه ها و شرایط نسبتا آزاد مردم جنوب و مناطق نفت خیز راحتتر به قضیه نگاه میکردم،  بیشتر همراهی با بچه ها و عقب نماندن از قافله "مرد شدن" و ترس از اینکه همکلاسی ها "بچه" صدایم نکنند به دنبال سوژه برای عنوان کردن و پیدا کردن خاطره ای برای مطرح کردن در جمعهای پسرانه بودم، هر چند هنوز نیاز جنسی مسئله ام نبود ولی همه اینها ودوران بلوغ پیش زمینه ای بود برای رسیدن به مرحله خود شناسی و توجه بیشتر به کسانی که تا چندی قبل برایم مزاحم بودند"دخترها" و راهیابی به جمع شان را بد و از راه دادنشان به جمع پسرانه مان دوری میکردم، مزاحمانی که کم کم به مراحم تبدیل شدند و در این حال رحمتشان شامل حال ما نمیشد، این بده بستان و کنش و واکنشی که در تمام نسلها وجود دارد و به یقین خواهد داشت.

خاطره 12

رفتن به اصفهان و دیدن دایی و خاله ها، جشنِ عروسی و زیبایی طبیعی شهر تا چند روزی مشغولم کرده بود و به چیزی فکر نمیکردم ولی روز چهارم یا پنجم به دایی هم سنم گفتم: امکان رفتن به باشگاه وجود دارد ؟ و تازه متوجه شدم که این امکان در معدود شهرهای مناطق نفت خیز وجود دارد امکانی که بدون پرداخت وجه از آن بهره مند بودم ولی در اصفهان باید برای این قبیل تفریحات پول داد آنهم در صورتی که وجود داشته باشد.

داشتن خانه سازمانی با آب و برق و گاز مجانی و در اختیار داشتن بیمارستان و درمانگاه مجهز، استفاده از سواحل دریای خزر با بهترین شرایط و سرویس مدارس و چند امکان دیگر مثلِ یک رویا میماند رویایی که هنوز با من است. در مقام مقایسه اصفهان نیز شهری تاریخی با آثار باستانی زیاد و سالم مانده از حوادث طبیعی و تخریب به دست بشر، رودخانه ای زیبا که از وسط شهر میگذشت و نوار سبزی که دو طرفِ این رودخانه و به برکتِ همین رود بوجود آمده بود، پارکهای زیبا و سرسبز که عصر ها و روزهای تعطیل محل تفریح مردم بود، مردمی مقتصد با لهجه ای شیرین و خاص و ادای کلمات با لحنی کشدار و استفاده از طعنه و کنایه در موقع حرف زدن.

دایی قلی که امام صدایش میکردند با دختری اصفهانی ازدواج کرده بود با حدود 10 سال اختلاف سن از خانواده ای اصیل اصفهانی، در خانه ای سکونت داشتند که در وسط آن حوضی وجود داشت و در دو طبقه ساخته بودند و اطراف حیاط دایره ای شکل اتاق ساخته بودند همه اتاقها به هم اشراف داشتتند، اتاقهای تو در تو با دربهای چوبی، بعضی اتاقها توسط تراس یا بالکن به هم راه داشتند و یک زیرزمین و یک آب انبار که محل نگهداری مواد غذایی هم بود، خانه ای که چند خانواده در آن زندگی میکردند خانواده هایی که از سه نسل بودند و جاکم آن خانه مادر بزرگ همسر دایی ام بود، پیر زنی مقتدر، مهربان و با عقاید مذهبی که تنها چیز قابل رویت ایشان چشمانش بود و بس.

بجز مادرم و دایی قلی فقط یکی از خاله ها ازدواج کرده بودند، دو دایی و چهار خاله مجرد داشتم که بعضی از آنان را ندیده بودم یا اینکه به یاد نداشتم و نمی دانستم باید چه صدایشان کنم برایم سخت بود که کسی را خاله یا دایی بنامم که از من کوچکتر باشد یا هم سنم باشد و بالاخره با همفکری با خودشان تصمیم گرفتم آنهایی که از من بزرگتر هستند را خاله بگویم و آنها که سنشان از من کمتر است را به نام صدا کنم .

خاله توران دوران خدمت را سپاه دانش بود، آنزمان دختران هم خدمت سربازی میرفتند، سپاه دانش که در مدارس روستایی درس میدادند و سپاه بهداشت که در امور بهداشت و درمان به روستاییان کمک میکردند و بعد از آنهم به استخدام بانک درآمد.خاله توران از بقیه امروزی تر بود و احساس مسئولیت بیشتری داشت و تقریبا بخشی از خرج خانه را تامین میکرد و رابطه صمیمانه ای با من داشت با تمام امکانات اصفهان فکر نمیکردم روزی بخواهم یا بتوانم ساکن اصفهان شوم، مجموعه روابط و برخوردهای عادی بین مردم برایم قابل پذیرش نبود، نه اینکه بد باشد بلکه نامانوس بود چرا که در گوشه گوشه حرفها و کردار آنها جایی مخصوص برای پول و مسایل مالی وجود داشت و بعضا حرف اول را پول میزد.

تا آنزمان مفهوم دُنگی خرج کردن را نمیدانستم و برایم متصور نبود با چند دوست به پارک، سینما یا هر جای دیگری رفته و در پایان هر کس سهم خود را بپردازد و متعجب بودم از تبحری که در نحوه محاسبه و خرج کردن پول داشتند، خصلتی که تا امروز هم نتوانستم با آن کنار بیایم و این کنار نیامدن هم دلیل بر بد بودنِ آن خصلت نیست و شاید ایراد از رفتار من بود و باشد که علاقه به خرج کردن برایم جالب بود و این علاقه گاهی موجب ناراحتی دیگران میشود.

خاطره 11

زندگی در شهری کوچک با مناسبات ایل و عشیره ای ولی با امکانات جدید چنان روابط را پیچیده کرده بود که برخی سر در گم میشدند شاید در آن زمان استفاده از استخر، سینما و باشگاه با امکان استفاده از میزهای بیلیارد و چندین تخته نرد و سالن بولینگ در شهرهای بزرگ ایران هم مقدور نبود و هنوز هم خیلی از شهر ها تمام این امکان را ندارند، شش روز در هفته سینمای محله سه فیلم نشون میداد یعنی هر دو روز یک فیلم و پنجشنبه ها باشگاه دبِلنا بازی میشد و به این بازی لوتو می گفتند و این امکان در هیچ جای دیگر بجز مناطق نفت خیز وجود نداشت و هم اکنون در هیچ جا.

اولی باری که برای مراسم عروسی دایی ام به اصفهان رفتیم مربوط به تابستان 1353 بود و برای این سفر به اتفاق پدر و مادر و یکی از خواهر هایم به منزل پدر بزرگم در گچساران رفتیم که با ماشین شورلت اش از طریق شیراز به اصفهان برویم، بابا بزرگ حسن از دو همسرش پانزده فرزند داشت نه بچه از مادر بزرگم و شش بچه از همسر دوم خود که به اتفاق زندگی می کردند ولی مادربزرگم به همراه بچه هایش به اصفهان رفته و در آنجا زندگی می کردند و بدون اینکه از هم طلاق گرفته باشند جدا از هم زندگی میکردند و دلیل آن داشتن نسبت فامیلی بین این دو بود که مانع از طلاق رسمی میشد و البته بخشی از مخارج توسط بابا بزرگ حسن تامین میشد و بقیه نیز توسط بچه ها و در واقع باید گفت توسط خاله فاطمه.

هشت خاله و دایی ام از من کوچکتر بودند و این به نوبه خود کمی عجیب ولی جالب بود زندگی در شهری بزرگ همچون اصفهان و دوری از بقیه اقوام و داشتن روابط اجتماعی باعث شده بود که امروزی تر فکر کرده و رفتار کنند، تفاوت رفتار خانواده مادری با خانواده پدری را متوجه شدم هر چند که هر دو فامیل نزدیک بودند اما شرایط زندگی و مناسبات اجتماعی متفاوت اونها در رفتارشون اثر گذاشته بود، یک شب را در محل زندگی پدربزرگم ماندیم و برای دیدن شهر شیراز و استراحت کردن در هتل ارم شیراز بیتوته کردیم و چه شبی و چه خاطره ای، بعد از کمی گشت وگذار در شهر و دیدن حافظیه و آرامگاه سعدی، دروازه قران و باغ ارم به هتل آمدیم و به درخواست بابا بزرگ حسن و توسط پدرم سه قوطی آبجو و مقداری پسته تهیه شد و در اتاق هتل مشغول خوش و بش کردن بودیم و از هر دری سخنی و بیشتر در مورد موضوع مسافرت یعنی ازدواج و مراسم عروسی دایی در همین موقع بابا حسن دو قوطی از آبجوها را باز کرده و یکی را خودش برداشت و دیگری را هم برای من، منی که 13 سالم بود و انتظار این تعارف را نداشتم تعارفی که همچون پدرم شکه ام کرده بود و فکر میکردم که قصد امتحان کردنِ من را دارد.

با اکراه و دودلی گرفتم و بدستور پدرم زمین گذاشتم و با گفتن پدربزرگ که من میگم ، قوطی را برداشتم، این عمل چند بار تکرار شد و هر بار لحن و ولوم صدا تغییر میکرد و در نهایت با عصبانیت پدرم که از دایره ادب نیز خارج نشده بود آبجو را زمین گذاشتم، بابا حسن از من خواست که اتاق را ترک کنم و کردم، البته کنجکاوی مانع از این نشد که فال گوش بایستم و ایستادم، گوشِ خود را به در چسباندم و به استدلال طرفین گوش میدادم، پدربزرگ میگفت این پسر حتمن مشروب خواهد خورد پس بهتره با من وشما بخوره، از بچه ای که پدر و پدر بزرگش و... میخواره هستن انتظاری نمیشه داشت ولی پدرم ناراحتی معده خود که دلیلش را مصرف الکل میدانست بهانه کرده و میگفت نباید مشروب بخورم، رطب خورده کی منع رطب میکند جواب بابا حسن بود و اینکه اگر با دیگران خورد و بلایی به روزش آمد بهتره ؟و اینکه روش خوردن و مقداری که خورده میشود باید به اندازه باشد و خودش را مثال میزد که مدتهاست خورده و مشکلی هم ندارد و پدر که تحمل دیدنِ این صحنه را نداشت از هتل خارج شد.

با خوردنِ آبجو دو حس را تجربه کردم یکی خوردنِ یک نوشیدنی تلخ و دیگری حسِ مورد توجه قرار گرفتن، احساسی که در یک خانواده پر جمعیت کمتر دیده میشود و دیده شدن و مورد توجه قرار گرفتن تلخی آبجو را از یادم برد و خوردم و میخورم هنوز، سنگینی نگاه پدرم را تا دو روز حس میکردم نگاهی حاکی از این که نباید میخوردم اما تجربه تازهِ خوردن مشروب و جلب توجه کردن را به سنگینی اون نگاه ترجیح دادم و این تجربه را در مورد نزدیکان خودم انجام میدهم و به رفتاری اینگونه بیشتر اعتقاد دارم، تجربه و سپس انتخاب کردن، تا چند سال بعد هیچ مشروبی نخوردم و فکر میکنم به دلیل اینکه کنجکاوی ام برطرف شده بود. 

خاطره 10

تابستان سالِ1352 بود و سرگرم تنها سرگرمی سالم و مناسبِ گرمای حدود50 درجه جنوب ایران یعنی استخر، بدلیل گرمای زیاد آخر اردیبهشت امتحانات تمام میشد و از اول خرداد استخر محله باز میشد و ما هم مشتاق و ناچار از این امکان استفاده میکردیم برنامه استخر سالها قبل تنظیم شده بود و هر سال تکرار میشد، ساعت 8 تا 10 صبح برای پسران تا 15 ساله و از ساعت 10 تا 12 برای پسران بالای 15 سال در نظر گرفته میشد و پس از 1.5 ساعت تعطیلی از ساعت 1.5 تا 3.5 برای نوجوانان پسر و بعد از اون هم برای دختران به مدت دو ساعت یعنی تا ساعت 5.5 بعد از ظهر از آنجائیکه دختران استقبال کمتری نشان میدادند یا توسط خانواده منع میشدند فقط یک نوبت برای دختران قرار داده بودند و بعد از دختران هم مجددا پسرها بودند و از ساعت 7.5 تا 9.5 شب در اختیار خانواده ها قرار داشت یعنی بزرگسالان، البته زن وشوهر باید با هم میامدند یا خواهر و برادر یا بهتره بگم بدون همراهی از جنس مخالف امکان ورود نمی دادند.

امکانی دیگری که وجود داشت و فقط در اختیار فرزندان گارگران شرکتِ نفت قرار داشت استفاده از اردوی 15 روزه ای در شمال ایران، محمودآباد، جائیکه تاکنون ندیده بودم یعنی دریای خزر و جنگلهای آن، پس از طی مراحل اداری که همه توسط پدرم انجام شد و من مدیون ایشون، راضی کردن خانواده و مقدمات این سفر چند روزی طول کشید و یک روز صبح ساعت 6 به همراه آقام به محلی رفتم که تعداد زیادی مثلِ ما حضور داشتند و پس از سر شماری و تحویل گرفتن بچه ها توسط مربیان، برای هر 30 نفر یک همراه توسط شرکت نفت با ما بود، برای سوار شدن به قطار باید به مرکز استان می رفتیم، اهواز، اولین بار بود که قطار را سوار میشدم و اکثر بچه ها هم به همچنین، سفری که از شروع تا رسیدن به مقصد 48 ساعت بطول انجامید، رفتن از شهر محل تولد به اهواز و با قطار رفتن به تهران و چند ساعت معطلی در تهران و تعویض قطار برای رفتن به بابل و دوباره با اتوبوس حرکت به سمت محل اسکان یعنی محمود آباد، دو ساعتی را به جستجو و کنجکاوی در تمام سوراخ و سنبه های قطار گذراندم که توسط مربی فراخوانده شدیم و کلیه لباسها و لوازم شخصی حتی پولهایمان را گرفتند و در مقابل به هر کداممان یک عدد کیف دادند که حاوی مقداری لباس و وسایل شخصی بود، دو عدد شلوارک سورمه ای، دو عدد تکپوش راه راه سفید و آبی، دو جفت جوراب، یک جفت کفش کتانی، یکعدد حوله حمام و صورت، خمیر دندان و مسواک.

وقتی به محل اسکان خود در محمود آباد رسیدیم به ساختمانی هدایت شدیم که سالنی بود با دو ردیف تختِ خواب در دو طرف و با فاصله 50 متر از دریا، دریایی که برای من و مایی که ندیده بودیم باور نکردنی بود، این همه آب، آبی که تا بینهایت ادامه داشت، خوابی که از لالایی امواج دریا و بوسه زدن امواج با ساحل و خستگی سفر دوروزه حاصل شده بود با سوتِ مربی در ساعت 6 صبح بر هم خورد، تا لحظاتی خود را در محیط جدید باز نیافتم، اینجا کجاست و من اینجا چه میکنم!! اما این حس برای من نبود که تقریبا برای همه بود اولین سفری بود که بدونِ خانواده می رفتیم و لذت دیدنیهای جدید دوری از خانه و خانواده را تحت الشعاع قرار داده بود.

ساعت 7 صبح بعد از انجام مقداری نرمش صبحگاهی که بصورت دسته جمعی اجرا میکردیم، کلی لذت میبردیم و پس از خسته شدن و عرق ریختن، دوش میگرفتیم و به سالن غذا خوری رفته و صبحانه میخوردیم، شنا کردن در دریا که از بهترین لذتهای دنیاست و من تا آنموقع از آن محروم بودم را تجربه کردم آنهم به مدت پنج ساعت در روز دو و نیم ساعت قبل از ظهر و دو و نیم ساعت بعد از ظهر، بخشی از دریا را توسط طناب و توپهای رنگی که به طنابها بسته بودن جدا کرده بودند و به این طریق حریم استفاده از دریا برای ما مشخص شده بود و توسط دو برجک که در هرکدام یک ناجی حضور داشت از ما مراقبت می کردند، این مراقبت در تمام مراحل و در طول شبانه روز و در همه جا وجود داشت.

ساعت ده ونیم صبح به مدت دو ساعت به کارگاهی میرفتیم که قبلا از بین چند گزینه انتخاب کرده بودیم، کارگاه نجاری، آهنگری و کارهای هنری مثلِ نقاشی و خطاطی، انتخاب من کارگاه نجاری و کار دستی مورد علاقه ام ساختن یک عدد صفحه شطرنج بود که می بایست طی ده روز آنرا ساخته و رنگ میکردیم و تا سالها آن را نگهداری کردم مخصوصا که مدتی بود آنرا یاد گرفته بودم و این کار دستی انگیزه ای شد که تا مدتی بازی شطرنج را ادامه بدهم.

بعد از خوردن نهار دوساعت استراحت میکردیم، خوابی کوتاه که بعضی مواقع انجام میشد و عموما به شوخی و آشنا شدن با کسانی می گذشت که نمی شناختیم و بعد از آن دوباره آبِ دریا و بازی و امواج و جمع کردنِ صدف که برایم تازگی داشت میگذشت و بعد از دو ونیم ساعت بازی کردن به کارگاه نجاری میرفتم و در ساعت هفت برنامه تفریحی برایمان ترتیب میدادند و یکشب برنامه موسیقی و آواز اجرا میشدو یکشب هم فیلم می دیدیم، همه این برنامه ها در کنار کسانی که هم سن و سالم بودند لذت بیشتری داشت و اولین تجربه دوری از خانواده را برایم شیرین میکرد، تجربه ای که تا به امروز لذتش را فراموش نکرده ام.

دیدنِ ساحل زیبای دریای خزر، زنانی که با مایو حمام آفتاب گرفته بودند، دیدن جنگلهای سرسبز، نوازش بدن توسط امواج دریا و همراه بودن با بچه های هم سن برایم خاطره ای ساخته که هم اکنون و با وجود تکرار شدن چندین باره این سفرها به شمال ایران در یادم نقش بسته است، امکانی که هم اکنون به راحتی در اختیار همه هست و به راحتی بدست میاد زمانی یکی از شیرین ترین اوقات زندگی ام شد.  

خاطره9

شاهزاده و جواهر که با ازدواج از منزل رفتند بجایش مامان بهناز و امید که اولین پسرشون بود ترکیب جمعیت عوض شد اما از نظر تعداد تغییری بوجود نیومد ولی با بزگتر شدنِ بچه ها امکان ادامه نبود و نیاز بچه ها و توقع اونها از سهم خود از زندگی و متولد شدنِ اولین پسر بابا رستم باعث شد که خانه مادر مامان بهناز را اجاره کنند و به اونجا نقلِ مکان کنند.

دو سالی بود که سیستم آموزشی تغییر کرده بود و از شش سال دوره دبستان و شش سال دبیرستان به سیستم جدید که هنوزم اجرا میشه تبدیل شده بود و البته با اضافه شدن پیش دانشگاهی که جدیدا مد شده، وارد شدن من به دوره راهنمائی مصادف بود با شروع شکوفائی و رونق اقتصادی ایران که نمود آنرا در نظام آموزشی و بهداشتی میشد دید، تغذیه رایگان که شامل شیر یا میوه بصورت روزانه بود و به هر دانش آموز میدادند هم چنین انجام واکسیناسیون که تا قبل از آن تاریخ خبری ازش نبود و تمام بچه ها در مقابل آبله و برخی امراض دیگر واکسینه میشدند رواج پیدا کرده بود، همه اینها میسر نبود مگر با تاراج منابع زیر زمینی که به نوعی بر سفره مردم نمود پیدا میکرد، طلای سیاهی که هنوز هم به تاراج میرود و اگر کمی انصاف وجود داشت این چنین به نسل آینده ظلم نمی شد.

نفت بلای جانِ این مردم شده و اتکای حاکمان به نفت و عواید آن و عدم توجه به صنعت و بومی سازی آن و علاقه شدید به واردات به دلیل سودی که به جیب آنها واریز میشود ما را کشوری مصرف کننده بار آورده است با ورود تکنولوژی بدونِ فرهنگ سازی، عدم تطبیق واردات با نیاز مردم، تقابل سنت با مدرنیته از نتایج دلار های نفتی است و نمود آن کشف حجاب اجباری توسط رضا خان برای نشان دادن رشدِ فرهنگی مردم یا نقطه مقابل آن حجاب اجباری که این هر دو تیغه های یک قیچی هستند که فرهنگ ما را نشانه گرفته اند فرهنگی که بیشترین ضربه را از هجوم اعراب و مغولها دیده است و تاثیر هجوم اعراب به مراتب بیشتر بوده، هست و ظاهرا قرار نیست به این زودی دست از سرِ فرهنگ و مردم ایران بردارد.

انتخاب مذهب شیعه برای ملتی که 2500 سال عادت به حکومت پادشاهی داشته دور از ذهن نیست مذهبی که همچون نظام پادشاهی ولایت مانند تاج و تخت از پدر به فرزند، نوه یا برادر به ارث میرسه هر چند در نظام نا کارآمد پادشاهی گاهی سرسلسله ها افرادی لایق بودند افرادی که به واسطه شجاعت یا درایت فردی به حکومت میرسیدند و به دلیل بهره مندی از مقام و ثروت و ساختن یک زندگی مرفه برای فرزندان خود از آنان افرادی شایسته نمی ساختند اما مذهب به دلیل قداست آن نزد مردم کمتر دستخوش این گونه تحولات گردیده و این بزرگترین ضربه را به مردم ونهایتا مذهب وارد کرده، هر عقیده ای که نتوان به آن انتقاد کرد به مرور مقدس خواهد شد و همچون آبِ راکد به مردابی بدل میشود، عقیده و مرامی که نتونه خودش را با روند رو به رشد دنیا و تحولات هماهنگ کنه به مرور طرد خواهد شد.

در آن سالها کم کم قدرت نظام به واسطه فروش نفت و ژاندارم شدن شاه در خلیج فارس افزایش یافته و بخشی از سرمایه به تارج رفته نسل بعد در سفره مردم دیده میشد، در شهرهای جنوب ایران به دلیل حضور تعدادی نیروهای خارجی شاغل در شرکتِ نفت برخی روابط و مناسبات و حتی پوشش مردم اون منطقه تغییر کرده بود، استفاده از سینما، باشگاه، استخر مختلط و اجرای زنده موسیقی روز، توسط خوانندگان مطرح امری عادی محسوب میشد و وجود مدارسی به نام مدرسه ملی که دختر و پسر در یک کلاس درس میخوندن از جمله همون فرهنگ وارداتی بود که البته در شناخت و آگاهی جوانان کمک شایانی داشت، بزرگ شدن در اون شرایط و داشتن ارتباط آزاد و نگاه کردن و دوست شدن با یک جنس مخالف بدونِ در نظر گرفتن جنسیت از جمله مواردی است که از کسب آن به خود میبالم.

 

 

خاطره 8

کلاس پنجم دبستان در مدرسه پهلوی بالای "نفتون" محله ای که در آن بدنیا اومدم درس میخوندم، شاگرد تنبلی نبودم اما زرنگ هم بحساب نمی اومدم اون سالها کتابی چاپ میشد به نام حل المسائل که مُد شده بود و همه میخریدن و تمام مسئله های ریاضی را با توضیح و تفسیر حل کرده بودن، چند بار به آقام گفتم و هر بار جواب منفی گرفتم نه اینکه نخواد بخره نمی تونست چون تعدادمون زیاد بود و حقوقش بهواین خرجهای اضافه نمی رسید این مورد توی ذهنم بود تا اینکه یک روز ظهر موقعی که مدرسه تعطیل شده بود و میخواستیم بریم خونه و در این موقع ها بچه ها انرژی زیادی پیدا میکنن و به سرعت از مدرسه خارج میشن، دیوار مدرسه کوتاه بود و موقع خروج متوجه کتابی شدم که روی لبه دیوار قرار داشت وقتی برداشتم دیدم به به همون کتابی است که مدتی دنبالش بودم، سر دو راهی قرار داشتم،  تردید و دو دلی از اینکه کتاب را صاحب شوم و به خانه ببرم یا به صاحبش برگردونم اگه میبردم باید جوابِ مادر و پدرم را میدادم و از طرفی فکر اینکه اگر متعلق به خودم و گم میشد چقدر ناراحت میشدم در همین موقع ناظم مدرسه صدا کرد : چرا نمیری خونه میخواهیم درب مدرسه را ببندیم، گفتم آقا اجازه یک کتاب پیدا کردیم، اونم گفت ببر خونه و فردا بیارش تحویل دفتر بده، منم بردم خونه و ازش استفاده کردم و جواب مسائلی را که بلد نبودم پبدا کرده و یادداشت کردم، سرگرم بودم که آقام ناگهان اومد بالای سرم و کتاب را برداشت و بعد از مکثی طولانی که حاکی از ناباوری بود از من سئوال کرد این کتاب را از کجا آوردی ؟ منهم سریع جواب دادم که پیدایش کردم و آنروز اولین و آخرین سیلی عمرم را از پدرم خوردم قبل از اون تاریخ توسط آقام تنبیه بدنی نشده بودم و بعد از اونهم همینطور، گریه امنم نداد که بتونم توضیح بدم و چون میدونستم مقصر نیستم بیشتر عذاب میکشیدم و بیشتر گریه کردم و به نظرم بدترین پدر دنیا نصیبم شده بود و بدون خوردنِ شام خوابیدم و دلیل اینکه با تمام جزئیات در خاطرم نقش بسته اینه که تا اون موقع از پدرم کتک نخورده بودم.

فردا صبح موقع رفتن به مدرسه پدرم آماده شده بود و کتاب هم دستش بود با هم به مدرسه رفتیم و مستقیم هم وارد دفتر مدرسه شدیم و تنها شانسی که آوردم این که ناظم یادش بود که من را دیروز دیده بود و در جواب پدرم که گفت این پسر کتاب یک نفر را برداشته جواب داد اره دیروز به من گفت این کتاب را پیدا کرده و من هم گفتم ببر خونه و فردا به دفتر تحویلش بده، وقتی دست پدرم را روی سرم حس کردم میخواستم سرم را جابجا کنم و حالا چقدر خوشحالم که انجامش ندادم، بعد از اون هیچوقت تنبیه نشدم یا بهتره بگم توسط پدرم تنبیه بدنی نشدم وقتی نگاه آقام را دیدم هر چه کینه در دلم بود از بین رفت و عصر که به خانه آمد بهترین هدیه ممکن نصیبم شد و اون چیزی نبود جز یک کتاب حل المسائل.

امسال هم در روز 23 آذر مسافت 856 کیلومتر به سفری رفتم و برگشتم که بتونم سالروز تولد پدرم کنارش باشم و به یادش بیاورم که به یادش هستم و روز تولدش بیشتر از روزهای دیگر، پدری که نه تنها برای بچه هایش بلکه برای خیلی های دیگر هم پدری کرده، موقع خداحافظی بغلش کردم و مثلِ همیشه هوای چشمانش ابری شد و برای روبرو نشدن با بغض فرخفته ام دستش را بوسیده و سریع برگشتم، دیدنِ این صحنه خیلی اذیتم میکنه و متاسفانه بعد از هر خداحافظی این اتفاق میفته.

  

شب خوبی داشته باشی

بر من خرده گیری نکن، گاهی به کسی که 400 کیلومتر از تو فاصله داره نزدیکتری تا کسی که در فاصله 5 متری تو خوابیده، با تو خواب می بینم، بیدار میشوم، میخندم ولی خواهان گریه ام نباش که تنها نداشتنت باعث آن خواهد بود.

خاطره 6

دوران ابتدائی را در دبستان پهلوی گذراندم که در محله مان بود، محله ای متفاوت با آنچه متصور هست و می بینیم، خانه هائی یک شکل و سازمانی البته کلمه مناسب شرکتی است، شرکتِ نفت، شرکتی که بعد ها گسترده شد، وزارتخانه و اساس و بنیان اقتصاد ایران و ای کاش نبود، ای کاش نفتی نبود تا وابسته آن و نیز کسانی که خواهان نفت بودند، نمیشدیم، منازل و مشاغل دو دسته بودند و اگر دقیقتر بنگریم مردم هم دوسته بودند، شرکتی و غیر شرکتی، رفتار و گفتار و کیفیت لباسها به گونه ای بود که اشخاص تازه وارد در اولین نگاه متوجه میشدند، فاصله طبقاتی که به واسطه شغل افراد و شرایط اجتماعی و اقتصادی منتج از شغل به وضوح مشهود بود در روابط انسانها نیز تاثیر گذاشته بود به گونه ای که این فاصله روابط فامیلی را تحت الشعاع قرار میداد.   

شرکتی یعنی بهره مند شدن از مزایای زیاد، خانه سازمانی، آب، برق و گاز مجانی و برگه هائی که در پایان هر ماه به کارگران میدادند، فقط کارگران، نام این برگه ها " رَشَن " بود که بعدها نوع دیگر آن به نام کوپن مد شد و هنوز هم ظاهرا هست، مواد تحویلی شاملِ 100 کیلو آرد، 5کیلو روغن، 6کیلو حبوبات، 10کیلو برنج، شیر خشک، امشی و مواد دیگری که در یادم نیست وقتی به این موارد درمانگاه و بیمارستان مجهز و سرویس مدارس و استخر و سینما و باشگاه و .... را با امکان استفاده از اردوی 15 روزه شمال و تماما مجانی را اضافه کنید فرقِ بین شرکتی با غیر شرکتی محسوس میشود، رویائی که شاید متصور نباشد اما خانه های شخصی ساز معمولا در حاشیه محله ها یا جاههای نامرغوب بنا میشد و بیشتر برای استفاده از امکانات مجانی از قبیل آب ، برق وگاز و امکانات دیگر شرکت نفت، که انصافا هم دریغ نمیکرد.

برای مدارسی که در محله نبود سرویس مدارس وجود داشت، دوران دبستان با وجود برادری مثلِ سیروس و پسر عموها بصورت نا محسوس محافظت میشدم، چون به نوعی ساده و غیراجتماعی بودم و آسیب پذیر، شاگرد زرنگی نبودم اما نمره پائین هم نداشتم، شاید کلمه متوسط مناسب نحوه درس خواندن من میشد.

روزی در کلاس دوم دبستان موقع امتحان ثلثِ اول، امتحان دیکته، اواسط جلسه نیاز مبرمی به دست شوئی وادارم کرد که اجازه بگیرم برای "ادب" ، موقعی که به دست شوئی نیاز بود میگفتیم: خانم یا آقا "ادب داریم" ، خانم نجفی ،یادش گرامی باد، زنی لاغر و کوتاه قد با صدائی آرام و مودب، ایشون اجازه خارج شدن را به من نداد و در نهایت پس از تحمل بسیار و اینکه فشار وارده از تحمل من بیشتر شد ناچار خودم را تخلیه کردم و به دفتر مدرسه تحویلم دادن و معنی "ادب" را فهمیدم تا دیگر هوسِ ادب بی جا نکنم :) .

در همسایگی لین یک ، به هر ردیف از خانه های شرکت نفت که شامل 6 ، 9 یا 12 خانه بود لین یا همان LINE  می گفتند، کنار لین یک که ما هم ساکن یکی از خانه هایش بودیم، چند خانه شخصی در حاشیه یک دره با رودی کم آب وجود داشت و در یکی از این خانه ها مهراب با خانواده اش که 11 نفر بودند زندگی میکرد، پدر مهراب کارگر فصلی بود و تامین مخارج این تعداد برایش دشوار، مهراب از نظر درسی ضعیف بود و پدرش توان تهیه لوازم اولیه تحصیلی را هم نداشت، یک روز موقع زنگِ تفریح با هماهنگی و پیشنهادِ مهراب تمام مداد و پاک کن های بچه ها را از جمله وسایل خودم را برداشتیم، من از کنار پنجره دیده بانی میکردم و مهراب تمام نیمکتها را خالی کرد و در جائی بالای دیوار سرویس بهداشتی مخفی کردیم، زنگ بعد همه بدون وسیله بودند من و مهراب هم!!! و فردای آنروز در فرصتی مناسب به عنوان یک گنج تحویل مهراب شد.

نه آنزمان و نه حالا از کاری که کردم پشیمان نبوده و نیستم برای من تجربه جدیدی بود پر از استرس و هیجان ولی مهراب در این کار مجرب بود و تنها راه رفع نیازش و بعدها هم از روی عادت دزدی میکرد و تا سالها در جریان کارهایش بودم ویا بهتر است بگویم در جریان کارش قرارم میداد، کم کم به دزدی از ماشین، مغازه و خانه و... رو آورد و چند بار دستگیر وآزاد شد اما هیچگاه ریشه یابی نمیشود چرا مهراب و مهرابها دزد میشوند و چرا من نشدم، شاید اگر امثال منهم شرایط مشابهی داشتیم همین کار را میکردیم و شاید اگر مهراب شرایط من را داشت بهتر رفتار میکرد، مهرابها زیادند و بردبار، هر کدام از ما اگر در شرایط قرار بگیریم یک مهراب هستیم ، او هنوز هم میدزدد هر چند دزد بدنیا نیامده بود، ما مهرابها را دزد تربیت میکنیم، جامعه ما.

ادامه دارد...

خاطره 5

در روابط ایل و عشیره ای گاهی در یک درگیری که موضوعی بی ارزش هم دارد منجر به مرگِ یکی از طرفین میشود و خانواده ضارب خواهر یا دختر خود را به عقدِبرادر یا پسر مقتول میرساند تا بدین وسیله از ادامه درگیری و خونریزی جلوگیری نماید و به این عملِ مثلا انسان دوستانه "خون بس " میگویند و یک نفر به تنهائی باید جورِ ایل و حماقت طایفه را بدوش بِکشد و یک عمر خون بگرید تا بقیه درامان باشند واین یکنفر، یک زن و از جنس به ظاهر ضعیف!!

در مورد خواهران سه برادر: عمه کربلائی که به زبان محلی" دَدِه " صدایش میکردیم زنی محکم و رک گو و مستقل بود و به دلیل رک گوئی خیلی ها از روبروئی و مجادله با او پرهیز داشتند، صاحب یک دختر بود و دخترش تلافی نداشتنِ خواهر و برادر خودش را با بدنیا آوردنِ 8فرزند جبران کرد، اینکه عمه تک فرزند بود یقینا خود خواسته نبود ولی علت آنرا نفهمیدم، دختر عمه همسن ننه ام بود و به دلیل سن زیادش او را هم عمه شوکت صدا میکردیم، با پسر عمویش که او هم تک فرزند بود ازدواج کردو به اتفاق جبرانِ فرزند کمتر زندگی بهتری را که والدینشان ناخواسته بجا آورده بودند، کردند.

عمه بیگُم فردی بی آزار وآرام بود و کمتر از خانه خارج میشد و جز محبت خواسته ای نداشت و این هم به واسطه شرایط زندگی و شوهرش از او دریغ میکردیم، علی آقا از خرج کردن پول ابا داشت، بیسواد و در دوران بازخریدی به اتفاق پدرم یک تاکسی خریده بودند و علی آقا روی آن کار میکرد، پسر بزرگشان ایرج، خوش برخورد، خوش قیافه و مورد علاقه همه بود ولی حیف که یکسال بعد از ازدواجش در یک تصادف جان باخت و تا مدتها بزرگترین غمِ زندگی ام بود، رابطه عاطفی عمیقی با ایرج داشتم و فکر میکردم فراموش نخواهم کرد و تا 15 سال بعد که غمی سنگینتر جایش را گرفت سخترین ضربه روحی ام بود، ایرج سه خواهر و یک برادر داشت که به دلیل مزیتهای او به حاشیه رفته بودند، خواهر بزرگش کتایون ازدواج نکرد و مجرد ماند و کمی نا متعادل، میهن خواهر دوم با یک غریبه ازدواج و از سرزمین مادری رفت و کمتر دیده میشد و آخرین خواهر نیز در سنِ بالا با بیوه مردی ازدواج کرد و صاحب فرزندی نشد، وارثِ اموال و دارائی و خصلت خسیسی پدر هم به برادر کوچکتر رسید با خانه و تاکسی و دوری گزیدن از فامیل مثلِ پدرش، فردی غیر اجتماعی که فاقد دوست میباشد.

کوچکترین عمه ام که انصافا زیبا بود وهست نتوانست زیبائی خود را از طریق وراثت به فرزندانش منتقل کند چون بچه ای نداشت که احتمالا شبیه او شود، هرچند شوهرش نیز مردی خوش صدا و خوش سیما بود اینطور که میگویند در جوانی ورزشکار بوده و وزنه برداری میکرده و هنوز هم وسایل وزنه برداری را در گوشه ای از حیاط خانه وسیع خود نگه داشته، وسایلی که میگویند باعث عقیم شدنش گردیده و اگر چنین باشد که شده اند آینه دق، نمیدانم اگر ایراد از عمه یا عمه های ذیگر باشد ما میتوانیم اینگونه با گذشت باشیم ؟ به یقین کمتر مردی پیدا میشود و شاید هم نثلِ اینگونه مردان منقرض شده باشد که ما نمی بینیم.

 مهربانی و علاقه زیاد به بچه ها و این خصلت انسان که برای هر چیزی که ندارد حریصتر میشود باعث شد سه تا از بچه های برادر شوهرش را بزرگ کند، با توجه به اینکه مادر این بچه ها، مروارید، دختر خاله اش بود مشکلِ زیاذی برای داشتن و بودنِ با این بچه ها بوجود نیامد هر چند هیچکدام نتوانستند جبران محبتش را بکنند، آخرین باری که توانستم با عمه " زیبا " تماس بگیرم 10 ماه قبل بود و هر بار به خودم گفته ام نباید فقط عید تماس بگیرم و بازهم بهانه کار و گرفتاری، نه تنها با عمه زیبا بلکه خیلی کسانی که دوستشان داریم.

خانواده پدرم همیشه حریم خود را نگه میداشتند در ارتباط با هم و به شدت مواظب رفتار و کردارشان بودند تا جائیکه گاهی برای انتقال حرفشان از واسطه استفاده میکردند و این واسطه ها کسی نبود جز همسران آنها، همین نوع برخورد به بچه ها سرایت کرده است. 

ادامه دارد...

خاطره 4

افراد یک خانواده حتی در یک محیط بسته می توانند با هم متفاوت باشند، شرایط محیطی، عامل وراثتی و تجربه والدین و... در رفتار بچه ها موثرند، بَوِه و دایه نساء سه دختر و دو پسر بدنیا آوردند، "شازده" دختری آرام با شباهت ظاهری به خانواده پدری و خونسرد و مهربان اما "جواهر "با اینکه مثل پدرش قد بلند بود ولی قیافه اش به دایه شبیه بود و در عین مهربانی کمی بی پروا بود و زبان تندی داشت اما " جهان " پسری بود که مورد توجه بود و  غلو کردن و بزرگ نمائی در رفتارش مشهود بود و مثل دو خواهر بزرگترش از مهربانی بهره ای داشت و در حرف زدن مانند بَوِه شیرین زبان بود و مخاطب را جذب میکرد ولی عباس از نظر قد وقواره به دایه رفته است ولی کمی تند خو و زود خشمگین میشود ولی قلبی رئوف و مهربان داشته و دارد، آخرین بچه و کوچکترین دختر که راه رفتن و هیکلش شبیه آقام هست با قدی بلند و تناسب اندام و با اعتماد به نفس بالا و مهربان، خصلت مهربانی در هر 5 تا بارز و برجسته است و به یقین بخاطر اخلاق بَوِه و دایه این گونه بودند.

وقتی عصر پنجشنبه یا صبح جمعه هر سه برادر با خانواده هایشان در خانه بالای تپه جمع میشدند غالبا خاطرات قدیمی که توسط بَوِه با حرارتی خاص و شنیدنی بیان میشد موجب شادی ما و گاهی حسرت دیگران بود، تعریف خاطرات در کنار چاله ای پر از زغال، که قرار بود روی آن گوسفندی که از گله جدا شده و به سیخ کشیده شده بود، کباب شود، شنیدنی بود، این گوسفند از گله ای جدا میشد که رسما متعلق به بَوه بود و زحمت نگهداری و مواظبتش نیز.

همه بچه ها،  هر سه برادر را پدر خطاب میکردند ولی با کلماتی متفاوت تا کسی اشتباه نکند، به عموی بزرگ با لهجه محلی بَوِه و به پدرم آقا و به عموی کوچک نیز بابا میگفتیم، 17 پسر و دختر عمو بودیم که  همدیگر را داداش یا آجی صدا میکردیم و در مورد همسران یا زن عمو ها نیز با سه کلمه مختلف به معنی مادر صدا میکردیم، به زنِ بَوِه میگفتیم دایه ، مادرم را ننه و زن عمو رستم را مامان صدا میکردیم.

مامان بهناز با مادرم دختر عمو بودند و در واقع آقام با بابا رستم با دو دختر عمو ازدواج کرده بودند، چون در خانه ما زندگی میکردن رابطه خوبی با مامان بهناز داشتم و کمبودی را که از داشتن خواهری بزرگتر از خودم حس میکردم را برایم پر میکرد و خیلی مسائل را برایم توضیح میداد و برخی مسائل بچه هایش را ازمن سئوال میکرد.

روابط این سه برادر چنان در هم تنیده و نزدیک بود که تعجب دیگران را بر می انگیخت با توجه به عقیده مردم شهرمان که علاقه زیادی به ازدواج دختر و پسر عمو دارند ومعتقد هستند عقدشان در آسمانها بسته میشود هیچ حسی در هیچیک از 17 دختر و پسر عمو پیدا نشد و به هیچ ازدواجی منجر نگردید.

مثل همه موارد تبعیض بین زن و مرد، من هم از سه خواهر این برادران چیزی ننوشتم، هر چند شاید یادآوری همین تعداد هم سخت باشد.

ادامه دارد...  

خاطره 3

در فاصله 20 کیلومتری شهر روستائی بود با چشمه آبِ شور که شهرتش به نی های آن بود، اطراف این چشمه و مسیر حرکت آب پوشیده از نیزاز بود و با این نی ها میشد نردبان ساخت، نام این روستا "نی نردبان" بود، قبل از رسیدن به خانه های روستا و در فاصله بین جاده اصلی و اولین خانه ها تعدادی زمینهای مسطح در دو طرف جاده خاکی منتهی به روستا وجود داشت، هر کدام از این زمینها که حدود 500 تا 600 مترمربع بودند به خانواده ای تعلق داشت که در فصل برداشت گندم یا جو در اردیبهشت ماه بعنوان خرمن استفاده میشد، حدِ فاصل بین خرمن ها و اولین خانه تعدادی بشکه های 220 لیتری وجود داشت که با علامتهائی مشخص شده بودند و هر چند تای آن متعلق به یکی از خانواده ها، این مخازن یکبار در هفته با تانکری که از شهر می آمد پر میشدند.

در بالاترین نقطه روستا و در بلندای یک تپه با صخره ای سنگی و صاف در پشت آن، محل خانه عمو علی بود، مردی قد بلند با اندامی ورزیده، شوخ طبع و خوش سخن که از شنیدن حرفهایش خسته نمیشدیم با مشخصه ای که هیچگاه نتوانستم دلیل آنرا بپرسم، سئوالی که هنوز هم برایم ناشناخته مانده، جسته و گریخته شنیدم که در اثر یک حادثه احساسی از یک چشم نابینا شده بود.

عمو علی را بابا علی که به لهجه محلی " بَوِه "بر وزن نوه صدا میکردیم و زنش را دایه میگفتیم، دایه نساء قدی کوتاه داشت و حالا هم کوتاهتر شده بعلت کهولت سن، دایه را هنوز چون گذشته دوست دارم، دایه هیچگاه تُن صدایش جز به آرامی و مهربانی شنیده نشده، هر گاه صدایش کنی جوابش یکیست " جانم مادر "،همه ما یعنی من وشش خواهر و برادرم و بچه های خودش و عموزاده های دیگر ایندو را به همین نام صدا میکردیم .

برادر بزرگم سیروس بی پروا بود و علیرغم هوش خوبی که داشت کمتر به درس و کتاب علاقه نشان میداد، خیلی در قید روابط فامیلی نبود و راحت حرفش را میزد ونگران مناسبات فامیل نبود و الان نیز به همین گونه رفتار میکند و بیشتر وقتش را با دوستان می گذراند و وقتی هم که در خانه بود به دلیل علاقه شدیدش به کبوتر یا در لانه کبوتران بود یا بالای بام، البته هنوز با داشتن خانواده از داشتن کبوتر محروم نیست.

سه سال بعد از تولد من خواهرم ثریا متولد شد، شباهت ظاهری زیادی به عمه بزرگم داشت و حالا که زنِ میانسالی است نه تنها از نظر ظاهری و ابعاد بلکه اخلاقش هم شبیه شده، همانگونه مرد ستیز و سرسخت، پس از ازدواجی ناموفق و کوتاه مدت با پسری آرام و متین ازدواج کرده است، آقای گرجی مردِ مودب و خانواده دوستی است و با پدر و مادرم نیز رفتار خوبی دارد.

با همه مخالفت هایم تنها توانستم یکسال از ازدواج زود هنگام خواهر دومم که به درس علاقه ای نداشت جلوگیری کنم و در 17 سالگی با یکی از اقوام ازدواج کرد، سهیله با ازدواجش با آقا فرهاد در شهر زادگاه ماندگار شد، شکل ظاهری و هیکل سهیله به خانواده مادری شبیه شده یعنی قدی کوتاه و کمی چاق.

مانیا با همه متفاوت بود، بسیار ساکت و بی آزار و خیلی درس خوان و مزد درس خواندنش را با یک مدرک مهندسی و لیسانسی دیگر که هم اکنون در حال ترجمه است برای انتشاراتی به نامی که حق و حقوقش را نمیدهند، مانیا بیشترین همکاری را در خانه با ننه داشت ولی کمی تند خو بود و دوستان زیادی نداشت و هنوز هم دوستان کمی دارد.

بعد از 7سال سپیده بدنیا آمد، خوش صحبت و حاضر جواب، این خصیصه را تا امروز با خودش یدک میکشد و به تنها دخترش نیز منتقل کرده با ورژن جدید، اشکبوس که پسر بزرگ دائی ام میباشد با سپیده ازدواج کرده و زندگی نسبتا راحتی دارد و چون هر دو کمی راحت هستند به خودشان سخت نمی گیرند ومهمان نواز هستند.

بعد از بازنشستگی پدر و رفتن به استان اصفهان و بعد از 7 سال بچه دیگری متولد شد که سیا  صدایش میکنیم، بازیچه دوران بازنشستگی " آقام " و " ننه ام " بچه ای که اختلاف سنی والدین با بچه باعث شد که نتوانند همدیگر را درک کنند چرا که وقتی سیا 5 ساله بود آقام 60 سالش بود .

ادامه دارد...

خاطره 2

هشت سالم بود که متوجه رفت وآمدها شدم یکی میرفت، رفتنی که وسایلش را هم با خودش میبرد به نیت اینکه دیگر نیاید و نمی آمد یا لاقل نمی آمد که بماند ودیگری می آمد، آمدنی که دیگر نرود، هنوز دختر عموی بزرگم که همان دختر بزرگ عمویم هم میشد شوهر نکرده بود، دختر عموئی که فقط هشت سال از مادرم که ننه صدایش میکردیم کوچکتر بود ولی مسئولیتش با ننه بود، قبل از رفتن یک شاهزاده! یک عروس وارد خانه شد.

آنکه بابایش میخواندم و عمویم بود، رستم، آنکه نامش بعنوان یک حامی کافی بود و حتی بدون حضورش چون کوهی میتوانستم به نامش تکیه کنم، در دورانی که سینه ستبر مردان و زور بازوی آنان به مراتب به سواد و شعور دیگران می چربید در شهری کوچک که مادران پسران شر و شور خود را علیرغم نارضایتی ظاهری بیشتر می پسندیدند از فرزندان آرام، من پسری ساده بودم و آرام، شاید آرامتر از یک پسرِ شیطون، همان پسری که در تنگاتنگ روابط پیچیده خانه و خانواده و برخوردهای خیابانی، خیابانی که بعد از سینما و استخر رفتن های موردی تنها محل تجمع و گرد هم آمدن پسران بود، در همین روابط پیچ در پیچ خانواده سه برادر، تجمعات و رفتن و آمدنها، نواخته، پرداخته، سوخته و ساخته شدم.

نواخته شدم چون اون روزها از تقسیم محبت و نوازش، خیلی بیشتر از بهره کمی که از امکانات نصیبم میشد ناراحت بودم و فکر میکردم در حقم اجحاف شده ولی حالا میدونم و یقین دارم که با تقسیم محبت چیزی از آن کم نمیشود و فقط دلِ اون کسی که بذل محبت میکنه دریائی میشه .

پرداخته شدم چون یاد گرفتم مثلِ پدری باشم که محبت به دیگران، دیگرانی که شاید اونطور که باید قدرش را ندانستند و نمی دانند، آنهم حالا که بیشتر از همیشه به هم نشین و هم صحبت نیاز داره، علیرغم این سابقه و تجربه، همان کاری را کرده و میکنم که یاد گرفتم و تقریبا با همون افراد یا بچه هاشون، خود کرده را تدبیرنیست

سوختم چون تلاش بی وقفه آقام (پدرم) برای تدارک یک زندگی راحت برای چند نفر، که از توان یکنفر خارج بود از او فردی سخت کوش ولی زود رنج و خسته ساخته که هنوز هم خستگی در چین و چروک صورتش پیداست و ننه ای که برای کسانی که می توانستند هم بازی او باشند مادری کرد و راه ورسم زندگی آموخت و زودتر از آنچه که باید رنجور و شکسته شد، کسی که پول در دستانش همچون یخ بر روی آتش بوده وهست، مادری که هر از چند گاهی برای جلوگیری از زیاده روی در بذل و بخشش او به ناچار صدایم از آنچه باید بالاتر میرود ودر پایان هر مکالمه که عموما توسط وی و برای درخواست چیزی، کاری یا پولی برای غیر خودش می باشد چند گرمی از وزن بدنم از مجرای بینائی ام خارج میشود و پشیمان از شنیدن جمله ای که ورد زبانش شده" ننه دردِت به جونم بخوره" ناراحت نشو.

ساخته شدم چون شاید راه دیگری نداشتم و در جاده ای یکطرفته که پس و پیشم آقا و ننه ام بودند و من هم پسری که کمتر بیرون رو بودم و سر به زیر، هر چه سیروس ماجراجو و غیر قابل پیش بینی، من حرف گوش کن و آرام.

ادامه دارد... 


خاطره 1

با چنان تفاوتی با برادر بزرگم بدنیا آمدم که در نگاه اول جلب توجه میکردیم چه به لحاظ شکل و ظاهر و چه از نظر رفتاری، یکی چاق و آرام، دیگری لاغر و شیطون، سبزه روئی من در قیاس با سبزی چشم او نیز قابل توجه بود، وقتی فامیل مادری چشمانی رنگی و طایفه پدری سبزه رو و طبیعت نیز ساز موافق بزند جز این نتیجه نمیدهد، وضعیت شغلی پدر که او را آقا میگفتم و هنوز هم، به گونه ای بود که بعضا یک هفته هم او را نداشتیم , شبانه روزی کار می کرد ولی وقتی هم بود همچون ستون خیمه استوار بود و هنوز هم، اما کسی بود که نگاه و حمایت پدرانه ای داشت و خیلی زود  از حمایتش محروم شدیم ، بابا صدایش میکردم و عمویم بود همو که پدرم در حسرت بودنش تا همیشه به زمین و زمان تعظیم کرد و مصداق "کمرم شکست" شد و مادری که با داشتن دو فرزند باید محبتش را بین شش تا هفت بچه تقسیم میکرد و چه ماهرانه، تا جائیکه در کودکی از جواب بعضی در مانده میشدم که کدامیک از بچه هایی که در خانه هستن برادر یا خواهر واقعی من است و اصلا این منم که اصلی ام یا آن دیگران، دیگرانی که بیشتر مورد توجه بودند و هنوز هم مورد توجه هستند ، گاهی که به حق مجبور به اعتراض میشدم و البته این اعتراض به ندرت اتفاق می افتاد، اعتراضم بی جواب بود و همراه نگاهی چپ از روی غضب، تا آنجا که لباس استفاده شده دیگرانی که بعد فهمیدم عمو زاده ام هستند و من فرزند خانه، را باید استفاده میکردم و موجب دلخوری ام میشد سالها پیش این دلخوری ها از بین رفت همان سالهای دوری که باید حسرتش را خورد.

هیچوقت هیچکسی صدای گریه بچه ای را از خانه مان نشنید مگر صدای من یا برادرم، گریه ما برای بهانه های کودکانه ، در آن خانه های سازمانی یک شکل شرکت نفت با نمای سنگی و سقف شیروانی که به سبک خانه های انگلیسی ساخته شده بود، در زیر یک سقف ده نفر میخوابیدیم، ده نفری که زاده سه خانواده بودند، سه برادر و برادر وسطی مسئول خانه بود.

ادامه دارد...

 

فیلتر

فیلتر چیست؟