خاطره 19
سال 57 از ابتدا همراه با هیجان شروع شد سالی که قرار بود دیوی برود و فرشته ای که باید بیاید، دیوی با ظاهری آراسته بر خلاف تمام دیوهایی که در داستانها دیده و شنیده بودم و فرشته ای خشمگین و همراه با اخمی بر چهره و آن هم بر خلاف آنچه در ذهن داشتم، نه خباثت آن را دیده بودم و نه لطافت این برایم ملموس بود برای منی که نه او را دوست داشتم و نه حرف این یکی را می پسندیدم آش شله قلمکاری بود که من باید ناظر گذشت زمان می بودم.
نوجوانی بودم که هیچ خدایی را بنده نبودم تجربه پدر، نصیحت بزرگترها و گلایه مادر کارساز نبود، پدری که خود سابقه درگیری و کله شقی داشت و عمویی که در غیاب پدری که مدام در ماموریت کاری بود خود را مسئول میدانست و دایی که احساس میکردم با افکارش نزدیکی بیشتری دارم، افکاری که بعدها زمینه ساز تفکر و اندیشه ام شد و هم چنین مشکلات و مصائب فراوان، مشکلاتی که به جان و دل خریدم و تا الان تاوانش را میدهم و البته مادری مهربان که توان مقابله فکری نداشت فقط مهر مادری سلاحش بود.
زمستان با تعطیلی گاه و بیگاه مدارس و شلوغی خیابانها همراه بود شور جوانی و احساس همراهی با مردم، مردمی که گاه خواسته هایشان را نمی شناختم ولی هم پایشان بودم نه همراه و همفکر، یاد نگرفته بودم چشم بسته چیزی را پذیرا باشم با خودم شوخی نداشتم و از زدن تازیانه بر خود و افکارم ابایی نداشتم تا آنجا که جان و اندیشه ام آن را بپذیرد حاضر بودم تاوانش را بدهم اما ظاهرا نه مذهب کشش لازم را داشت و نه نیازهای جنسی که در اکثر هم سن هایم بود، افکاری داشتم متفاوت با بیشتر جامعه و در جمع همان اقلیت هم به دلیل پرسش های مدام و دیدن مواردی که دیدنش مجاز نبود و گفتنش نا صواب، فردی موی دماغ بحساب می آمدم.
حضور در جمع هایی که تا آن روز نبودم و مطالعه نسبتا زیاد و با ولع، شنیدن بیشتر از گفتن، دیدن بیش از دیده شدن باعث شد علیرغم سن کم جایگاه دلخواهم را بیابم، محیطی سالم در کنار دوستانی که متمایز از سایر هم سالان بودند. گاهی از برخی رفتارهای گذشته خود شرمگین بودم رفتاری که انجامش عادی و نیاز بود اما آن جمع و تفکر حاکم بر آن انگار به نوعی قشری گری محسوب میشد داشتن دوست دختر/پسر پوشیدن لباس شیک و مارکدار و تمام رفتارهای که به نوعی اقتضای سن من و امسال من بود مذموم می شمردند، دیدن دختران بدون آرایش و لباسهای زمخت بدون ظرافت که لازمه دختران است.
تلاش بسیار کردم مدتی را که در راه مدرسه به دنبال هما بودم را کسی متوجه نشود و چه سخت میگرفتم به خودم، خودی که لایق اینهمه سرزنش و ملامت نبود که اصولا کاری نکرده بودم و بر فرض دوست شدن با هما و هما ها هم سرزنش بی مورد بود.
عموما ساده پوش و سربزیر بودم و عادت به مطالعه و مخالفت کردن با دیگران از آن دوران برایم مانده، مخالفت با هر عقیده ای، چرا که اندیشه ام مخالف اکثر جامعه بود و عموما باید از ان دفاع میکردم و مدام در حال آماده سازی خود برای سئوال دیگران بودم و مخالفت با دیگر اندیشان به جای ابراز عقیده، عقیده ای کمتر مقبول مردم، بعد از مدتی متوجه شدم دایره دوستانم محدود به کسانی است که هم فکرم هستند و محدود و محدود تر شدم، هم فکرانی که تحمل شنیدن ندای مخالف را نداشتند حتی اگر این ندا از حلقوم هم رزمی در می آمد و تا آنجا پیش رفتم که مطلوب من به چیزی بدل شد که بهتر از دیگر هم سنهایم می دانستم و به باوری رسیدم که هیچ مطلقی نیست، هیچ.