خاطره 18
چند جلدی کتاب بدستم رسید که با ولع بسیار می خواندم علاقه زیادی به کتاب و مطالعه پیدا کردم و ضمن دادن و گرفتن کتاب با دوستان یا کسانی که از نظر رفتاری بیشتر شبیه خودم بودند آشنا شدم و کم کم از کسانی که در دنیایی غیر از افکارم بودند فاصله گرفتم کشش ونیاز فکری بر نیاز جسمی می چربید و به غلط می پنداشتم سیاه یا سفید!! افکاری که می گوید کسی که دوست دختر دارد اهل تفکر و تعقل نیست یا نباید باشد و برعکس. با این تفکر غلط چشمان خود را بر برخی نیازها بستم نیاز به معاشرت ودوستی با جنس مخالف و همچون یک بلاتکلیف جنسی به دختران نگاه می کردم و جدالی در درونم وجود داشت که خارج از تحملم بود و کم کم این تضاد درونی از من فردی گوشه گیر ساخت.
مدتی بود که گاهی آبجو یا ودکا می خوردم البته به ندرت و بصورت پنهانی و دور از چشم دیگران مخصوصا پدرم، پدری که خود به دلیل مصرف بی رویه مشروب مجبور به سه عمل جراحی معده و روده شده بود والبته با خود عهد کردم که در این خصوص همچون او نباشم، هر پنجشنبه در باشگاه تفریحی محل " لوتو " یا دَبلنا برگزار میشد و برای هر بلیط 10 ریال پرداخت می شد و همه پولی که از این طریق جمع میشد بعنوان جایزه به کسانی که 5 شماره اول یا خطهای اول تا سوم و یا تمام خانه را پر می کردند پرداخت می کردند.
این بازی در محوطه رو باز باشگاه و از ساعت 7 شروع شده وتا ساعت 11 ادامه داشت و در این فاصله میشد از رستوران و بار نیز استفاده کرد که برای پرسنل شرکت نفت و خانواده آنها مجاز بود، بعد از چند روز پس انداز پول تو جیبی و به قصد یک شب نشینی مفرح و جدید به باشگاه رفته و با انتخاب یک میز وصندلی در جایی نیمه روشن برای دیده نشدن سفارش نیم بطر ودکا اسمرینوف و یک کاسه لوبیا و یک پرس خوراک کوبیده تدارک شاهانه ای دیده و با خرید دو بلیط لوتو سرخوش بودم.
بعد از خوردن دو استکان ودکا و گرم شدن کله ام سر و کله کسی پیدا شد، مردی لاغر اندام که حداکثر 50 کیلو وزن داشت و مستقیم بسمت میز من آمد البته همه میزها تقریبا اشغال بود ومن تنها نشسته بودم نزدیک شد و اجازه نشستن خواست وبلافاصله نشست و بدون تامل و توقف نیمی از بطر را نوشید و پس از پرکردن دوباره لیوان نگاهی به من انداخت و پرسید فامیلت چیه و پسر کی هستی؟ من هم نام پدر را گفتم و محل کارش را پرسید و به محض شنیدن و شناختن از جای خود برخواست و قصد رفتن داشت.
آقای مهدی پور راننده محل کار پدرم بود و از اینکه با پسر همکارش مشروب میخورد ناراحت بود وبا اصرار من و اینکه من خواهم رفت راضی به ماندن شد، چند قدمی دور شده بودم که صدایم زد و خواست که بنشینم و خوراکم را بخورم و بعد بروم و در همین فاصله سئوال کرد که تو سیروس هستی؟ وقتی جواب منفی منو شنید کمی مکث کرد و گفت که پدرت نظر خوبی به تو دارد و همیشه ضمن تعریف میگوید که سربزیر و سالم هستی و شروع به تعریف کردن از خاطرات ریز ودرشت مشترکشان کرد.
سالها با هم همکار بودند و با هم به ماموریت میرفتند وبا توجه به اینکه 8 روز در ماموریت بودند و4 روز استراحت در نتیجه زمان بیشتری با هم بودند تا با خانواده شان، موقع رفتن و قبل از خروج از شهر دو کارتن ودکا گرفته و بعد برای هشت روز جهت سرکشی به چاه های نفت یا تعمیرات لازم و کنترل کردن فشار چاه در بیابان می ماندند، کنار هر حلقه چاه کمپ های استراحت با امکانات کامل برای استراحت وجود داشت، خاطرات زیادی را گفت و من شنیدم و لذت بردم لذتی همراه با اشک، او برای اینکه دیگر دوستش قادر به خوردن نبود و من برای اینکه نتوانسته بودم آنچه پدرم می خواست برآورده کنم چیزی که تا حالا از خودش نشنیده بودم آنشب از زبان همکارش شنیدم، حرف پدرم را از همکاری نیمه مست و با واسطه شنیدم حرفهایی که هیچگاه از زبان خودش نشنیده بودم.