خاطره 16

هفته ای دو روز کار عملی یا کارگاه داشتیم و کلیه کارهای اولیه فنی را به ما آموزش می دادندشامل استفاده از ابزر مختلف مانند دریل کاری، سوهان زدن، اره کاری و حتی کارهایی مربوط به نجاری و جوشکاری و استفاده از دستگاههای مربوطه هر چند با رشته انتخابی ما، اتو مکانیک ارتباطی نداشت هر چند آن زمان فکر می کردیم کاری است بی فایده و موجب تلف کردن وقت ولی اکنون میدانم که به درستی تشخیص داده بودند.                         

تکه ای آهن به هر کدام تحویل دادند تا با استفاده از مته و سوهان از آن چکشی بسازیم و همه کارهای آن را باید با دست و ابزار غیر برقی انجام میدادیم و با هر جان کندنی بود انجامش دادیم و سختی اش برای این بود که ماهیت کار به نظرمان بیفایده می آمد اما بعد از اتمام کار و سالها پس از آن با دیدن آن چکش خاطرات آن دوران برایم زنده می شد.

هنرستان ما شانزده کلاس داشت و حدود پانصد دانش آموز که همه پسر بودند به جز دو دختر که در رشته برق درس می خواندند و البته همه دبیران هم مرد بودند، حضور این دو دختر برای آنها مشکلی بوجود نمی آورد بلکه برای آنان مزیت به حساب می آمد و عموما مورد حمایت بودند و در زنگهای تفریح که زمان آن 15 دقیقه بود با چشمانی بسته هم میشد حضور و عبور آنها را که همیشه با هم بودند را حس کرد، هنرستان پسرانه و دوران بلوغ و شوخی های معمولی پسران با سر و صدا و هیاهو همراه بود اما به محض عبور این دو و شنیدن "هیس" از طرف بچه ها به یکباره چون موجی گذرا سکوتی برقرار میشد و از چند لحظه دوباره شروع می شد.

شانزده ساله بودم و تازه متوجه تغییرات و رشد برخی اندام هم سنهای جنس مخالف شده و این برجستگی ها توجه ام را جلب میکرد، نگاه گذرا و بی تفاوت به دختران جای خود را به مکثی چند لحظه ای و گاهی نگاهی دزدکی داده بود، نگاهی که بسته به نوع لباس و برجستگی اندام طرف مقابل متفاوت و گاهی با چرخش سر همراه بود ولی حجب و حیا مانع از توجه بیش از حد یا ابراز احساساتی مانند برخی از هم سن های کمی جسورترم می شد و البته ارتباط نزدیک با اقوام و برخی همسایگان نیز در این مسئله دخیل بود چرا که ارتباط دوستی که با اینان داشتم کمی بی نیازم میکرد.

حضور در استخر مشترک با جنس مخالف، رفتن به سینما با دختران همسایه و اقوام به دلیل اعتماد بوجود آمده مانع از ابراز احساسات علنی شده و فشار کمتری به من وارد میشد، بقیه دوستان و برادر و عمو زاده ها اکثرا رابطه ای نزدیکتر یا متفاوت داشتند و عموما یک نفر را برای خود فرض کرده و یا داشتند یکنفری که ظاهرا به راحتی هم بدست نمی آمد و باید مدتها وقت صرف می شد و تحمل می خواست تا این رابطه شکل بگیرد، ایستادن سر راه در موقع تعطیلی مدارس دخترانه و مرارت کشیدن برای گرفتن جواب سلام یا تحویل دادن نامه ، نامه هایی که عموما متن مشترکی داشته و فقط نامها و افراد عوض می شدند.

هیچگاه نتوانستم از این طریق رابطه ای برقرار کرده یا دوستی برای خود بیابم چرا که اعتمادی که دیگران بهم داشتند و حاضر بودند دختر یا فرزندان خود را با همراهی من به سینما بفرستند مانع از این میشد پا را از گلیم خود درازتر کرده و همیشه حریم را نگه میداشتم شرایطی که برای دیگران موجب حسرت و غبطه خوردن بود، شرایطی که داشتنش برایم جز متلک و تحقیر چیزی نداشت، متلک از همراهان کمی شیطون و متلک از دوستان و نزدیکان و هم کلاسی ها، گاهی کشیش خوانده میشدم و گاهی خواجه.

ناگفته پیداست برای یک جوان شرایط مناسبی بود و من قدرش را ندانستم یا اینکه اگر قدرش را میدانستم اون شرایط هم خود بخود از بین میرفت، آنچنان از بودن در کنار چند دختر در سینما اذیت میشدم که کم کم خود را کنار کشیدم و عطای بودن در آن شرایط را به لقایش بخشیدم، گوشه وکنایه های دخترها را می شنیدم وبرخی را بعدها متوجه شدم زمانی که کمی چشم و گوشم بازتر شد.

در همسایگی ما خانواده ای بود که پنج دختر داشت و یک پسر که کوچکترین هم پسرشان، سه دختر از من بزرگتر و زهره هم سن و فاطی دو سال کوچکتر از من بودند خانواده خوب و ارتباط نزدیکی با ما داشتند، آقای شریفی مردی مهربان و مودب، همسرش زنی چاق و آرام، خدیجه بزرگترین دخترشان ازدواج کرده بود ولی در زمان حضورش شادی را همراه داشت، شهناز معلم بود و زیباترینشان اگر ذهنم یاری کند کبری نام داشت، رضا هم کوچکترین فرزندشان.

همسایه دیگرمان خانواده آقای محمودی بود با پنج پسر و دو دختر، حاجت، منوچهر، داریوش، شاهپور و کورش بادو خواهر که نامشان را فراموش کرده ام، خانواده ای به مراتب بی آزار و دوست داشتنی، خانم محمودی زنی مقتدر، مدیر و مهربان و آقای محمودی مردی متین و آرام که همیشه تحت الشعاع همسرش بود با قدی کوتاهتر از خانمش و با احترام بسیار به او.

سال 1356 سالی بود که بواسطه برخی اعتراضات مردمی و شروع شعار نویسی و پخش اعلامیه ناآرام بود، شرایطی که درک آن برای من و امسال من کمی سخت بود ولی وجود هیجان و هرج ومرج جذبه خوبی برایم داشت و اقتضای سنم بود

 

 

خواب خوش

زمانه ای شده که آدمها همخوابه هم می شوند ولی هرگز خواب هم را نمی بینند، من چکنم که خاطرت خوابم می کند و خوابت خاطرم را آسوده.