اینکه قرار بود آدم باشم و به دنیا بیایم یا به دنیا بیایم و بعد آدم شوم را نفهمیدم، به یاد دارم وقتی احساس بزرگ شدن کردم که مسئولیتی را پذیرفتم، مسئولیتی ورای خود و خانواده ام و چه احساس دلنشینی بود، مطالعه با ولع زیاد، بحث، شعار و کسانی که بیشتر از من می فهمیدند چنان احاطه ام کرده بودند که متوجه پیرامونم نبودم.
آدمی با افکاری محدود و بسته که همه دنیا و تحولاتش را از دریچه آن تفکر می دیدم اگر چیزی در آن چهارچوب می گنجید قبول و در غیر اینصورت مطرود بود، تفکری که مثلِ همه مرام و مسلک های پیشین ادعای گسترش عدل و برابری را تبلیغ میکرد همان عدلی که قرار بود با اعمال زور و حذف مخالف حاکم شود، عقیده ای تازه.
قصد تغییر دنیا را با تفکری تازه درسر داشتم و زهی خیال باطل، اینکه چگونه این شدم که الان هستم را نمی دانم و اینکه بودنم دردی از کسی دوا کند را هم، اما میخواهم کمی رشد کنم و چون برای رشد کردن به فضای بیشتری نیاز هست لاجرم برای ایجاد این فضا باید حرکت کنم و به آینده امیدوار، آینده ای که فردا شروع میشود یا نه همین امروز، امروزی که الان صبح آن است و تا پایانش فرصتی نیست، فرصتی که باید از سوختنش جلوگیری کرد تا فردا از این فرصت سوزی حسرت نخورم.
اینکه تا به حال چه کرده ام به گذشته ام ربط دارد و مسئله امروزم نیست ولی کاری که امروز باید بکنم به فردایم بسته است، فردایی که یا در ساختنش نقشی خواهم داشت یا نقشم از آن پاک خواهد شد
+ نوشته شده در سه شنبه ۱۳۸۹/۱۲/۱۰ ساعت توسط گرگ