بهره مندی یا استفاده سو

دوران کودکی بیشترین ترس زندگی ام احتمال کتک خوردن از پدرم بود که هیچوقت هم نخوردم ولی برادری دارم که هیچوقت معنی این ترس را نفهمید نه اینکه کتک نخورده باشد که زیاد هم خورد، یکبار که ترسم را مطرح کردم گفت: دردِ حاصل از کتک موقتی بوده و زود بر طرف میشود اما تو همیشه در حالِ تحمل ترسی احتمالی هستی و حق هم با ایشون بود.

مدتی است دو مورد مشابه نگرانم کرده یکی ترسِ از دست دادنِ کسی که با او بودن برایم لذت بخش است و دیگری ترسِ مورد سو استفاده قرار گرفتن و از اینکه در عین خواستن، نتوانم و در حالی که خواسته شده ام طرد شوم سخت آزرده ام، سخت.

گل قالی

اگر تمام ابرها ببارند گلهای قالی جوانه نمی زنند، این قانون زیر پا ماندن است.

چند روز پیش احساس زیر پا ماندن، له شدن و درماندگی در من بیداد می کرد، همچون گلهای قالی که حتی خوشبختی پژمرده شدن و پرپر شدن هم نصیبشان نمی شود احساس کهنه و ماندگی چندین ساله می کردم مانند یک قالی 50 ساله که بوی ادار سه نسل را در خود داشت مشامم آزرده بود، در خود شکستم و شرمنده از خود به فکر چیزی هستم که شاید سالها برای حفظ آن چیزهای زیادی را از دست داده بودم.

اینکه نتیجه شنیدن و گفتن یک دلتنگی این باشد که بتوانند همه وجودت را به تاراج ببرند، تحقیر شوی بسی سنگین و گران برایم تمام شد و سنگینی آنرا بر روح و روان خود احساس میکنم برای کسی که بر خیلی از نیاز های خود مسلط بوده و حتی از امکانی که لااقل قانون در اختیارش نهاده و خیلیها حق خود میدانند استفاده نمی کند بسی سخت خواهد بود که بتواند خود را قانع کند و یا فراموش، فراموشی نشاید و تحمل هم.

من که میدانم چیستم و کیستم، چه میخواهم و چه نمی خواهم در چرایی این موضوع در مانده شده ام، نیاز کلمه خوبی برایم نیست که راحت بر نیاز خود غلبه کرده ام، پس چگونه گرفتار شده و خود متوجه نشدم و چقدر باید بگذرد تا خود را ببخشم چون  میدانم فقط با بخشش حود خوشنود خواهم شد و بس.


هیچ

اینکه قرار بود آدم باشم و به دنیا بیایم یا به دنیا بیایم و بعد آدم شوم را نفهمیدم، به یاد دارم وقتی احساس بزرگ شدن کردم که مسئولیتی را پذیرفتم، مسئولیتی ورای خود و خانواده ام و چه احساس دلنشینی بود، مطالعه با ولع زیاد، بحث، شعار و کسانی که بیشتر از من می فهمیدند چنان احاطه ام کرده بودند که متوجه پیرامونم نبودم.

آدمی با افکاری محدود و بسته که همه دنیا و تحولاتش را از دریچه آن تفکر می دیدم اگر چیزی در آن چهارچوب می گنجید قبول و در غیر اینصورت مطرود بود، تفکری که مثلِ همه مرام و مسلک های پیشین ادعای گسترش عدل و برابری را تبلیغ میکرد همان عدلی که قرار بود با اعمال زور و حذف مخالف حاکم شود، عقیده ای تازه.

قصد تغییر دنیا را با تفکری تازه درسر داشتم و زهی خیال باطل، اینکه چگونه این شدم که الان هستم را نمی دانم و اینکه بودنم دردی از کسی دوا کند را هم، اما میخواهم کمی رشد کنم و چون برای رشد کردن به فضای بیشتری نیاز هست لاجرم برای ایجاد این فضا باید حرکت کنم و به آینده امیدوار، آینده ای که فردا شروع میشود یا نه همین امروز، امروزی که الان صبح آن است و تا پایانش فرصتی نیست، فرصتی که باید از سوختنش جلوگیری کرد تا فردا از این فرصت سوزی حسرت نخورم.

اینکه تا به حال چه کرده ام به گذشته ام ربط دارد و مسئله امروزم نیست ولی کاری که امروز باید بکنم به فردایم بسته است، فردایی که یا در ساختنش نقشی خواهم داشت یا نقشم از آن پاک خواهد شد

جز برای تو

هرگز بر دستان کسی بوسه نخواهم زد حتی برای قوی ترین، مومن ترین، زیبا ترین فرد عالم.

هرگز زانو نخواهم زد حتی اگر سقف زمین کوتاهتر از قامتم باشد.*

هرگز بدونِ غم و شادی گریه ام را جاری نخواهم کرد، بغضم را فرو میدهم.

نگاه تو به من کفایت می کند برای سرمستی وصف ناپذیرم اگر چشمان عالمی حتی، نسبت به من کور باشد.*

دستانت را بوسیدم، به پایت زانو زدم و با اینکه کنارت بودم در حسرت نداشتنت بغض کرده و از دریچه چشمانم جاری شدم.

بزنگاه

بعضی خاطرات مثلِ شیر خفته توی ذهن آدم میمونن، شیری که با غم و شادی، سر و صدا و حتی بمب هم بیدار نمیشه اما با نگاهی یا با شنیدن یک کلمه بیدار میشه و کاری به آدم میکنه که باورش سخته، تو رو میبره به گذشته و چنان درگیرت میکنه که دگرگون میشی، غمگین و درگیر، درگیر با باید و نبایدها، کردن و نکردنها و دوباره بعضی از صحنه ها را برای خودت بازسازی میکنی و دیالوگهای گذشته بیادت میاد و با تجربه امروزت به اون حرفها نگاه میکنی و حسرت حرفهایی را میخوری که گفتی و نباید میگفتی یا حسرتِ حرفهایی که نگفتی و باید میگفتی. 

این بده بِستانهای ذهنی خسته ام کرده انگار وَرز داده شده ام و زیر وردنه پهن شده ام و نازک، به نازکی یک خمیر که قراره توی تنور قرار داده بشه، اما چرا ؟

توی وضعی هستم که شاید خیلی ها دلشون میخواد داشته باشن و نمیتونن، چیزهایی دارم که هرکدومشون برای خیلی باعث حسرته و شاید حسرت هم بمونه همانطوری که مواردی هست که برای رسیدن به اونها تلاش میکنم تلاشی که شاید نتیجه ای هم ازش حاصل نشه، یاد داستان اون پیرمردی افتادم که در بستر مرگ بود و نزدیکانش هم دورش بودن و همه هم دوستش داشتن اونم نه بخاطر ثروث و املاک بیشماری که از خودش بجا گذاشته بود بلکه بخاطر مهربانی و انسان بودنش بخاطر گذشت و ادبش، رفتاری داشت که همه را تحت تاثیر قرار میداد از نوکر و کلفت گرفته تا خانواده و دوست، اما حسرتی به دل داشت که با خودش به گور میبرد، موضوعی که تا اون لحضه برای کسی بازگو نکرده بود و بعد از آنهم امکان برآورده کردنش نبود حسرتی که حاضر بود تمام مال و اموالش را بدهد و برای یکبار تجربه اش کند.

باورش سخته که کسی در حسرت پیاده روی زیر بارون بدون کلاه و چتر از این دنیا بره کاری که هر کدوم از ما بارها انجامش دادیم و بازهم خواهیم داد اما پیرمرد داستان ما به خاطر شرایط اجتماعی یا خانوادگی و رسوم ابا اجدادی اشرافی مزخرف نتونسته بود انجام بده و حالا من موندم و یک حسرت، من موندم و ...

چرا؟

دچار جمود مفرط ذهنی شده ام آنهم به دلایل عدیده ای که با هم و یکباره گریبانم را گرفته است.

گاهی پیش میاد که آدم دلش نمی خواد با کسی حرف بزنه نه اینکه نمی خواد بلکه نمی تونه یعنی انگار نمی تونی کلمات را به جور کنی و چقدر حرص میخوری که چرا بقیه درکت نمیکنن و ناراحتی که چرا از نگاهت متوجه نمیشن یا از سکوتت، سکوتی که خیلی حرف داره برای گفتن و حرفهایی که فقط از طریق چشم گفته میشن.

نمی خوای حرف بزنی قبوله این حق شماست، پیام فیس بوک را جواب نمیدی اونم قبول، یاهو مسنجر را هم جواب نمیدی اینم قبول، اصلا فرض میکنیم که اینتر نت نداری که البته داری، اس ام اس را چرا جواب نمیدی یا چرا تلفنت را خاموش میکنی ؟

همه اینا را میدونیم و انتظار بیجا داریم چون حق خودمون میدونیم، کی این حق را به ما داده معلوم نیست اما انتظار چیز وحشتناکیه خیلی به آدم فشار میاد وقتی دلیلِ اینکار را ندونیم که چرا جواب نمی گیریم، اما شاید با گفتن اینکه حالم خوب نیست نمی تونم با کسی حرف بزنم از جاری شدن مایعی گرم و رنگی از مجرای بینی دیگری جلوگیری بشه، مایعی که باید در رگِ انسان جاری بشه.