صفر

هر عددی که با صفر جمع بشه حاصلش همون عدد میشه و در واقع اون چیزی که باقی میمونه فقط همون عدد هست پس باش و هیچ بودنم را نظاره کن اینجا را نبستم که یادم باشه و یادت باشه حرفهایی هست که بی جواب مونده تا هر وقت جلسه و نت و خرید فرصت داد و خوندی به هیچ فکر کنی همون هیچی که فکر میکرد بخش کوچکی از جایی را اشغال کرده اما انگار اشتباه کرده که هیچ، هیچ جایی را اشغال نکرده...

دیروز از بدترین روزهای زندگی ام بود و امروز هم روز دیگری است باشد که بتوانم.  

فراز و فرود

آنگاه که با هیجان برای نیل به هدفی، بدون توجه به فاصله مابین پله ها صعود میکنیم، وقتی جای پای خود را ندیده گزینش میکنیم موقع فرو کش کردنِ هیجان و برای برگشت به شرایط مناسب سقوط سختی خواهیم داشت و هر کَس سختتر باشد سنگین تر می شکند.

خاطره 20

بودن در شهری که همه به طریقی یکدیگر را می شناسند چه به طریق دوستی یا بواسطه خون، خونی که گاهی می جوشد و نزدیک شدن را سبب می شود باید ریخته میشد انگار روزگاری شده بود که چاقو هم بی وفا شده و دسته خودش را می برید، مردمی که سببی و نَسَبی به هم در آمیخته بودند به جان هم افتادند.

 

پسر عموی پدرم، عمو بهرام مامور شهربانی بود فردی خوش تیپ و خوش اندام، سرزنده و شاد و دوست داشتنی که به تازگی از دزفول که محل زندگی و کارش بود به شهرمان برگشته و مشغول به کار شده بود اما مناسبات اجتماعی/سیاسی چهره ای دیگر را نشانم داد همو که روزی دیدنش موجب شادی ام بود این روزها از گفتن رابطه فامیلی ام به دیگران اِبا داشتم، انقلاب یا دگرگونی به مناسبات خانواده و فامیل هم سرایت کرده بود و به نوعی روابط را تحت الشعاع قرار داده بود، چپ و راست، مذهبی و دولتی و...

زمستان 57 مدارس تعطیل بود و در شهرهای بزرگ تهیه وسایل گرمایی به سختی تهیه میشد بجز مناطق نفت خیز که از گاز استفاده می کردند بقیه شهرها از نفت سفید و بخاری برای گرمایش استفاده میکردند و به دلیل اعتصاب شرکتِ نفت و تعطیلی پالایشگاه ها و کمبود نفت مردم با مشکل گرمایش مواجه بودند منجمله مادر بزرگم که در اصفهان زندگی میکرد، مسافرتی چند روزه به اصفهان داشتم که تقریبا همه را از صبح تا عصر در صَفِ تهیه نفت بودم اونم برای گرفتن 20 لیتر نفتی که کفاف یک شب را میداد، سرمای سختی بود و همه در یک اتاق می خوابیدیم من و منوچهر و مادربزرگ و سه خاله ام در اتاقی 12 متری میخوابیدیم که تنها وسیله گرمایی اش یک علا الدین بود و پختن خوراک هم را با همون انجام میدادن.

دایی منوچهر که به خاطر کم بودن تفاوت سنی، حدود 2 سال از من بزرگتر بود و "منو" صدایش میکردم و شبها به اتفاق دوستانش هر شب برنامه تظاهرات داشتند و من هم به اتفاق می رفتم، تفاوتی که تظاهرات اصفهان با شهرم داشت در این بود که در اینجا طرفین همدیگه را نمی شناختند و بیرحمانه همدیگر را میزدند، زدند و زدیم، خوردند و خوردیم و اینجاست که باید گفت ما و آنها به واقع دعوایمان سر لحاف کهنه ملا بود و بس، به فاصله چند ماه به جان هم افتادیم و دریده شدیم و درنّده.

صبح جمعه ای به شهرم برگشتم که قرار بود از ساعت 10 برای آزاد کردن بازداشتی های سیاسی به شهربانی حمله کنیم ولی قبل از رسیدن به کوچه اش با مقاومتی شدید روبرو شدیم و تعدادی دستگیر شدیم که بعد از کمی کتک خوردن مرا به جرم شرکت در تخریب بانک در روز قبل و شرکت در تظاهرات امروز مجرم شناخته و حسابی از خجالتم درآمدند و از آنجاییکه روز قبل نبودم و از بودن عمو بهرام در شهربانی یقین داشتم کوتاه نیامدم و با خوردن هر سیلی یا لگد فحشی می دادم و تا بعد از ظهر تمام بدنم کوفته شده بود اما کوتاه نیامدم و قافل از اینکه اونروز تا عصر عمو بهرام نبود و وقتی هم فهمید که دستگیر شدم و امد تنها حرفهایی که از من شنید فحش بود و بس و برخورد با همکارانش هم دردم را تسکین نداد و به حساب نمایش گذاشتم.

در گروهی که قرار داشتم کسانی بودند هم سن و سال خودم و در واقع شاخه جوانان بود و کمتر بحساب می آمدیم ولی گروهی بودیم متشکل از سه پسر و سه دختر و دوبدو با هم کار میکردیم و در ارتباطهای دیگر با آذر آشنا شدم  که رابطه فامیلی دوری با هم داشتیم دختری همیشه خندان که در مدت زمان کوتاهی با همه فامیل آشنا شد و رفت و آمد میکرد، شوخ و سرزنده بود ولی اطلاعاتش در مورد مسائل سیاسی کمتر از دو سه تا از بچه های گروه بود ولی روابط عمومی اش خوب و به راحتی با دیگران ارتباط برقرار میکرد، بعد از مدتی با هرمز که همکلاسی ام بود و هم محلی هم گروه شدم ولی آذر همه جا حضور داشت در تمام مهمانی های خانوادگی دیده میشد ولی من کمتر بودم و با مسئولیتی که به تازگی به عهده گرفته بودم وقت آزاد کمتری داشتم و روزها در حال بحث و راهپیمایی و شبها شعار نویسی و چه احساس خوبی داشت کارهایی که در خفا انجام میشد و به نوعی ممنوع بود.

دُم و قسم

دُم یا قسم.

دریای مواج

شناگر ماهری نیستم ولی حالا که با این لذت و شور و شوق بعدش آشنا شدم دستم را بگیر، یا نه اجازه بده  گرمی نگاهت را تا لحظه غرق شدن احساس کنم.

بیا بو بِنوم زیرِ دینِت

همچون گرگ 200 میلیون سلول حسِ بویایی دارم و عجیب اینکه همه بوی تو را در یاد دارند.

مستی بی می

مستی و سرخوشی بعد از اون را دوست دارم همان حالتی که سر سبک میشود و زبان سنگین، وقتی که رابطه بینِ احساس و عقل برای مدتی حتی کوتاه دلی میشود و احساس چشمان عقل را می بندد و قایم باشک بازی می کند، دل فرمانروا میشود و زبان جاری می شود و می گوید انچه که باید، هفته ای دوری هم مستی دارد؟

ماه شب چهارده

زمین فقط برای مدتی کوتاه میتونه مانع از تابش نور ماه شود، باور کن کوتاهِ کوتاه و میرود کافی بود اندکی تحمل کنی که کردی، گرگ هم طاقت دیدن روی ماه را وقتی کامل است به مدت طولانی ندارد وحشی میشود، من که نه صلابت زمین را دارم و نه اصالت گرگ را.