صفر
دیروز از بدترین روزهای زندگی ام بود و امروز هم روز دیگری است باشد که بتوانم.
دیروز از بدترین روزهای زندگی ام بود و امروز هم روز دیگری است باشد که بتوانم.
پسر عموی پدرم، عمو بهرام مامور شهربانی بود فردی خوش تیپ و خوش اندام، سرزنده و شاد و دوست داشتنی که به تازگی از دزفول که محل زندگی و کارش بود به شهرمان برگشته و مشغول به کار شده بود اما مناسبات اجتماعی/سیاسی چهره ای دیگر را نشانم داد همو که روزی دیدنش موجب شادی ام بود این روزها از گفتن رابطه فامیلی ام به دیگران اِبا داشتم، انقلاب یا دگرگونی به مناسبات خانواده و فامیل هم سرایت کرده بود و به نوعی روابط را تحت الشعاع قرار داده بود، چپ و راست، مذهبی و دولتی و...
زمستان 57 مدارس تعطیل بود و در شهرهای بزرگ تهیه وسایل گرمایی به سختی تهیه میشد بجز مناطق نفت خیز که از گاز استفاده می کردند بقیه شهرها از نفت سفید و بخاری برای گرمایش استفاده میکردند و به دلیل اعتصاب شرکتِ نفت و تعطیلی پالایشگاه ها و کمبود نفت مردم با مشکل گرمایش مواجه بودند منجمله مادر بزرگم که در اصفهان زندگی میکرد، مسافرتی چند روزه به اصفهان داشتم که تقریبا همه را از صبح تا عصر در صَفِ تهیه نفت بودم اونم برای گرفتن 20 لیتر نفتی که کفاف یک شب را میداد، سرمای سختی بود و همه در یک اتاق می خوابیدیم من و منوچهر و مادربزرگ و سه خاله ام در اتاقی 12 متری میخوابیدیم که تنها وسیله گرمایی اش یک علا الدین بود و پختن خوراک هم را با همون انجام میدادن.
دایی منوچهر که به خاطر کم بودن تفاوت سنی، حدود 2 سال از من بزرگتر بود و "منو" صدایش میکردم و شبها به اتفاق دوستانش هر شب برنامه تظاهرات داشتند و من هم به اتفاق می رفتم، تفاوتی که تظاهرات اصفهان با شهرم داشت در این بود که در اینجا طرفین همدیگه را نمی شناختند و بیرحمانه همدیگر را میزدند، زدند و زدیم، خوردند و خوردیم و اینجاست که باید گفت ما و آنها به واقع دعوایمان سر لحاف کهنه ملا بود و بس، به فاصله چند ماه به جان هم افتادیم و دریده شدیم و درنّده.
صبح جمعه ای به شهرم برگشتم که قرار بود از ساعت 10 برای آزاد کردن بازداشتی های سیاسی به شهربانی حمله کنیم ولی قبل از رسیدن به کوچه اش با مقاومتی شدید روبرو شدیم و تعدادی دستگیر شدیم که بعد از کمی کتک خوردن مرا به جرم شرکت در تخریب بانک در روز قبل و شرکت در تظاهرات امروز مجرم شناخته و حسابی از خجالتم درآمدند و از آنجاییکه روز قبل نبودم و از بودن عمو بهرام در شهربانی یقین داشتم کوتاه نیامدم و با خوردن هر سیلی یا لگد فحشی می دادم و تا بعد از ظهر تمام بدنم کوفته شده بود اما کوتاه نیامدم و قافل از اینکه اونروز تا عصر عمو بهرام نبود و وقتی هم فهمید که دستگیر شدم و امد تنها حرفهایی که از من شنید فحش بود و بس و برخورد با همکارانش هم دردم را تسکین نداد و به حساب نمایش گذاشتم.
در گروهی که قرار داشتم کسانی بودند هم سن و سال خودم و در واقع شاخه جوانان بود و کمتر بحساب می آمدیم ولی گروهی بودیم متشکل از سه پسر و سه دختر و دوبدو با هم کار میکردیم و در ارتباطهای دیگر با آذر آشنا شدم که رابطه فامیلی دوری با هم داشتیم دختری همیشه خندان که در مدت زمان کوتاهی با همه فامیل آشنا شد و رفت و آمد میکرد، شوخ و سرزنده بود ولی اطلاعاتش در مورد مسائل سیاسی کمتر از دو سه تا از بچه های گروه بود ولی روابط عمومی اش خوب و به راحتی با دیگران ارتباط برقرار میکرد، بعد از مدتی با هرمز که همکلاسی ام بود و هم محلی هم گروه شدم ولی آذر همه جا حضور داشت در تمام مهمانی های خانوادگی دیده میشد ولی من کمتر بودم و با مسئولیتی که به تازگی به عهده گرفته بودم وقت آزاد کمتری داشتم و روزها در حال بحث و راهپیمایی و شبها شعار نویسی و چه احساس خوبی داشت کارهایی که در خفا انجام میشد و به نوعی ممنوع بود.