خاطره 15
سال اول دبیرستان انگار با تغییر محیط آموزشی و وارد شدن به محیط هنرستان دیدگاهم نیز متحول گردید وارد شدن به محیطی که جزو کم سن ترین ها بودیم و از آنجاییکه هنرستان بیشتر جای بچه هایی بود که کمتر درس می خواندند یا توجه کمتری به درس داشتند و قصد شان آموزش حرفه ای بود برای امرار معاش و به نوعی کسانی که در رشته ای دیگر نمره قبولی نمی گرفتند به آخرین گزینه یعنی رشته فنی می آمدند در آنزمان چند رشته وجود داشت شامل: ریاضی، انسانی، ادبی و فنی (اگر اشتباه نکرده باشم) و فنی آخرین رشته بود و با کمترین نمره میشد انتخاب کرد.
سه نفر بودیم که بواسطه علاقه رشته فنی را انتخاب کرده بودیم من و داریوش و خسرو که با داریوش رفاقت بیشتری داشتم و نسبت بسیار دوری هم با پدرش وجود داشت که هنوز هم نمیتوانم ربطش بدهم خسرو هم از طریق مادرش با داریوش نسبت داشت، داریوش ضریب هوشی بالاتری نسبت به من و خسرو داشت و از نظر روابط اجتماعی و اطلاعات عمومی نیز سرتر بود.
هر روز صبح با استفاده از اتوبوسی متعلق به شرکت نفت که سرویس مدرسه بود به هنرستان می رفتیم و یکسره تا ساعت 2 بعد از ظهر درس داشتیم و چون ساعت 2 مصادف با تعویض شیفت کارگران شرکت نفت بود مجبور بودیم با تاکسی یا پیاده به خانه برگردیم استفاده از تاکسی برایمان مقدور نبود چرا که تقریبا تمام پول هفتگی مان را در بر می گرفت به همین دلیل چهار تا پنج نفری بخشی از راه را پیاده و بقیه را با وسیله نقلیه طی می کردیم تنها هنرستان فنی شهر با محل زندگی ما فاصله زیادی داشت و همین بعد مسافت فرصتی بود برای استفاده از کلیه اتفاقاتی که در طول مسیر پیش می آمد، شیطنتهای پسرانه و شوخی های کمی تازه و حرف زدن از جنس مخالف که خیلی برایم تازگی داشت لااقل از دیگر دوستان کمتر می دانستم.
روزی در حین پیاده روی های کنجکاوانه در مسیر برگشت به خانه زنی را دیدیم که توسط خسرو توجه مان جلب شد، ایشان زنی بود با ظاهری متفاوت از بقیه با آرایش غلیظ و رفتاری زننده که به محض دیدنش خسرو گفت که این فلانی است و کارش فا...گی است و البته کمی با صدای بلند حرف میزد و در همین حین چند نفری که کنار خیابون ایستاده بودند و چند سالی از ما بزرگتر، خسرو را دوره کرده و یک سیلی حواله اش کردند، ترسیده بودم و انگار توان انجام کاری را نداشتم ولی با مداخله داریوش و امیر دیگر دوستم به خود آمده و وارد معرکه شدم و با مداخله جهت فیصله دادن به درگیری مثلِ بقیه مشت و لگدی نثارم شد و بدون اینکه منظوری داشته باشم و بیشتر برای خنک شدن دل خودم گفتم:به "سامی" میگم پدرتان را در بیاورد، سامی پسر عمویم بود که به بیباکی و جسارت در شهر شناخته شده بود و با شنیدن نامش انگار آبی بر آتش ریخته باشند دست از سر مان برداشتند.
محله ای که نزدیک هنرستان بود نمره هشت نام داشت(چاه نفت شماره هشت آنجا بود) و در حوالی آن فاحشه خانه ای وجود داشت و سامی به مناسبت بی پروایی و جسارتش فردی شناخته شده بود، در آن محل رسم بود که هر کدام از زنها یک پشتیبان داشته باشند تا از گزند افراد شرور در امان باشند و سامی نیز یک حامی بود که به پاداش حمایتش بدون مزاحمت و پرداخت وجه می توانست هر زمان و هر جا با فرد مورد حمایتش باشد، زنهایی که خود در بدترین شرایط قرار داشتند و از راه تن فروشی امرار معاش میکردند کاری که شاید هیچ کس تمایل به انجامش نداشته باشد مگر به اجبار، حال توسط عده ای که کارشان پست تر از تن فروشی بود تلکه میشدند و حامی ها و سامی ها کارشان جلوگیری از این اقدام بود و این جدا از در صدهایی بود که توسط صاحب محل و نیروی انتظامی و... باید از این شغل و این در آمد پرداخت میشد.
کسی که توسط او و دوستانش کتک خوردیم برادر همان زنی بود که خسرو می گفت و ظاهرا سامی را بخوبی می شناخت و متوجه بود که میتوانست برایش گران تمام شود و اینجا بود که سامی حکم پشتیبان را برایم پیدا کرد من و اون فاحشه هر کدام به نوعی حمایت میشدیم یکی به واسطه جسمش و من بواسطه خون و نسبت فامیلی، کسی که بواسطه او این قبیل از افراد را شناختم و درد و رنج غیر قابل وصفشان را، و تا امروز نیز هیچگاه به خودم اجازه نداده ام به این قبیل افراد به عنوان نا هنجار نگاه کنم