اُملت با طعم دلهره
روزهای نخست نوروز با سفارش مادر و برای تهیه صبحانه مورد علاقه ام، پدر پس از خرید نان تازه برای تهیه تخم مرغ از منزل خارج شد نوروز است و بزک و دوزکش، هر کس سر خود به کاری گرم میکرد تنها دختر ته تغاری سحر بود که متوجه زمان خروجش بود با لرزه خفیفی در صدا و با لحنی خواهشی گفت دادش 45 دقیقه است بابا رفته تا دکان محله دو دقیقه بیشتر راه نیست ها و مادر در حال پختن گوجه های املت گفت عیده شاید بسته باشه و رفته دکان خیابان بغلی، دیگه یواش راه میره طول میکشه، کوتاه مدتی به اندازه خوردن یک استکان چای ولرم شده سحر بعد از گشتی کوتاه با ماشین نگران و با بغضی در صدا توی چهارچوب در ایستاد و گفت: بابا نیست.
تصور اتفاقاتی تلخ خاطرم را ریش میکرد و مثل تیرهای برق کنار خط آهن در زمان تماشا از پنجره قطار از جلو چشمانم رد شد و هر تیری نیشتری بر دلم، با دو تا ماشین چند بار کوی و برزن را دور زدیم و هر چه بیشترگشتیم کمتر یافتیم باریکه آبی از انتها و دو سوی بینی ام جاری شد و از شیار کناری نشانه جهان سومی ام که دو سالی است تراشیده ام مزه دهانم را شور کرد تلخی افکار، شوری مزه دهان با شیرینی صدای خواهر که بیا بابا برگشت را با سرعت تند ماشین کامل کردم تا همه مزها را چشیده باشم در برگشت به خانه فکر کردم اگر به همان مقدار که غیبت یک ساعته پدر دلِ ما را لرزاند ما هم با نبودنهای موجه و غیر موجه موردی دلش را لرزانده باشیم باید گفت وای بر من و ما.
به آر
من به سرمایه بیکران مهرت بازشدن گره از پیشانی و شکفتن لبخند بر لبان کودکانی را دیدم، لبخندی که بهار همه بهاران است.