صفر

هر عددی که با صفر جمع بشه حاصلش همون عدد میشه و در واقع اون چیزی که باقی میمونه فقط همون عدد هست پس باش و هیچ بودنم را نظاره کن اینجا را نبستم که یادم باشه و یادت باشه حرفهایی هست که بی جواب مونده تا هر وقت جلسه و نت و خرید فرصت داد و خوندی به هیچ فکر کنی همون هیچی که فکر میکرد بخش کوچکی از جایی را اشغال کرده اما انگار اشتباه کرده که هیچ، هیچ جایی را اشغال نکرده...

دیروز از بدترین روزهای زندگی ام بود و امروز هم روز دیگری است باشد که بتوانم.  

هیچ

اینکه قرار بود آدم باشم و به دنیا بیایم یا به دنیا بیایم و بعد آدم شوم را نفهمیدم، به یاد دارم وقتی احساس بزرگ شدن کردم که مسئولیتی را پذیرفتم، مسئولیتی ورای خود و خانواده ام و چه احساس دلنشینی بود، مطالعه با ولع زیاد، بحث، شعار و کسانی که بیشتر از من می فهمیدند چنان احاطه ام کرده بودند که متوجه پیرامونم نبودم.

آدمی با افکاری محدود و بسته که همه دنیا و تحولاتش را از دریچه آن تفکر می دیدم اگر چیزی در آن چهارچوب می گنجید قبول و در غیر اینصورت مطرود بود، تفکری که مثلِ همه مرام و مسلک های پیشین ادعای گسترش عدل و برابری را تبلیغ میکرد همان عدلی که قرار بود با اعمال زور و حذف مخالف حاکم شود، عقیده ای تازه.

قصد تغییر دنیا را با تفکری تازه درسر داشتم و زهی خیال باطل، اینکه چگونه این شدم که الان هستم را نمی دانم و اینکه بودنم دردی از کسی دوا کند را هم، اما میخواهم کمی رشد کنم و چون برای رشد کردن به فضای بیشتری نیاز هست لاجرم برای ایجاد این فضا باید حرکت کنم و به آینده امیدوار، آینده ای که فردا شروع میشود یا نه همین امروز، امروزی که الان صبح آن است و تا پایانش فرصتی نیست، فرصتی که باید از سوختنش جلوگیری کرد تا فردا از این فرصت سوزی حسرت نخورم.

اینکه تا به حال چه کرده ام به گذشته ام ربط دارد و مسئله امروزم نیست ولی کاری که امروز باید بکنم به فردایم بسته است، فردایی که یا در ساختنش نقشی خواهم داشت یا نقشم از آن پاک خواهد شد