بوسه

در این بازی دو نفره اگر خوب پاسکاری کنی، کلِ تیم برنده است.

نوازش

بگذارید سرِ خستگی هایش را بر شانه شما بگذارد

موهایش را نوازش کنید

پیشانی اش را ببوسید و

قربان صدقه اش بروید

مادرتان را میگویم

گاهی هم شما برایش مادری کنید.

خاطره 7

رستم ما ازدواج کرد او برادرِ کوچک پدرم بود و برای ازدواج سالهای زیادی را منتظر شد و وعده های زیادی را بدونِ اینکه عملی بشن را شنید، وعده های سرِ خرمن واقعی، بغیر از پدرم که در استخدام شرکتِ نفت بود هر دو برادرش شغل آزاد داشتند برادر بزرگ یعنی بَوه وارثِ خانه روستائی و گله گوسفند و زمینِ کشاورزی شد و طبق یک قانون نانوشته که بین هر سه برادر بود و به دلیل حضورش در روستا و سرپرستی اوضاع محق هم بود، برادر کوچکتر یعنی بابا رستم نیز تا قبل از ازدواج با تراکتوری که خریده بودند زمین را شخم زده و در کاشت و برداشت محصول حضوری فعال داشت و هر سال که تقاضای زن گرفتن میکرد و البته هر سال یک کاندید جدید با یک جمله مواجه میشد "موقع برداشت محصول و سرِ خرمن کاری برایت میکنیم" و این قصه تا سنِ 27 سالگی که با مامان بهناز ازدواج کرد ادامه داشت، در آن سال کلاس دوم دبستان بودم و از عروسی چیزی در خاطرم نمانده است.

پس از ازدواج عروس را به خانه مان آوردند غریبه نبود او دختر عموی مادرم بود و هیچ نگرانی از بابت اختلاف وجود نداشت و به دلیل محبوبیتی که بابا رستم داشت اگر عروسش غریبه هم بود به راحتی پذیرفته میشد، تهمتن ما در شرکتهای خارجی کار میکرد و در آمد نسبتا خوبی داشت و روزگار به سختی قبل نبود لااقل برای ما بچه ها روزگار خوشی بود، حضور بابا رستم و شجاعت و نترسی او زبانزد بود و پشتیبانی برای بچه ها و بزرگترها و انگار این موضوع برای خودش هم جا افتاده بود که باید حامی باشد و به راستی هم از عهده اینکار خوب بر آمده بود و هیچگاه تهدیدی متوجه ما نبود یا اگر هم بود به محض اینکه متوجه میشدن که نسبتی با رستم داریم ماستها را کیسه میکردن، اونموقع ما 4خواهر و برادر بودیم و با 4 تا از بچه های بَوه و بابا رستم و همسرش تعدادمون به 12 نفر میرسید، در این سالها استفاده از یخچال و تلویزیون عادی شده بود ولی هنوز طبق روال کامیونی حاملِ یخ در محله های شرکتی بین خانواده کارگران شرکت نفت یخ توزیع میکرد، روزی یک قالب یخ، محلِ نگهداری یخ یک صندوقِ جوبی سبز رنگ داشتیم که دو جداره ساخته بودند و بین دو لایه چوب خاکِ اره میریختند تا در مقابل گرما عایق شود و مایحتاجِ مصرف روزانه از قبیل گوشت و میوه و ... هر روز توسط ننه خریداری و در آن صندوق نگه داری میشد تا وقتی که اولین یخچال را خریدیم با مارکی معروف "کلویناتور" ، یخچالی که تا سالها در خانه پدری وجود داشت و برای تنوع تعویض شد، تنوعی که این روزها گریبان همه را گرفته و بازاری شده برای سازندگان و سرمایه دارها و ما هم بازیچه های مصرف کننده و در این رقابت که همه میخواهیم از هم سبقت بگیریم آب در هاون میکوبیم و پول در جیب سرمایه داران.

به فاصله اندکی یک دستگاه تلویزیون RTI مبله و مشکی رنگ که درب لولائی آن قفل و کلید هم داشت خریداری کردیم، در لین ما(یک ردیف خانه را لین میگفتیم) اولین تلویزیون را آقام خرید و بعد از مدتی برای تماشای برخی سریالها و فیلمها منزل ما تبدیل به تله سینما میشد و گاهی سیروس از موقعیت استفاده کرده و از بچه های همسایه به نحوی امتیاز میگرفت تا اجازه بده برای تماشا به خونه مان بیان، هرچند به فاصله یکسال اکثر خونه ها صاحب تلویزیون شده و دکان برادر نیز تخته شد.

در اون سالها آقام از نظر موقعیت کاری وضعیت بهتری پیدا کرد و از کارخانه گوگرد سازی به قسمت دیگری منتقل شد و تا زمانی که در گوگرد سازی که کارخانه اش نزدیک محله ای بود که به آن کمی لَب میگفتند که مخفف فارسی chemistry laboratory بود یعنی همان آزمایشگاه شیمی که مربوط به شرکتِ نفت بود و هر روز ساعت 2.5 که پدر می آمد بوی گوگرد هم می آمد بوئی آشنا که مترادف ورود آقام بود، راستی بوی پدر و حضورش را دوست دارم هنوز، با انتقال به واحد تعمیر و نگهداری تاسیسات نفتی درآمد بیشتری داشت و کم کم برخی لوازم که جنبه تزئینی داشت برای عده ای به خانه مان راه پیدا کرد از جمله کولر گازی که در گرمای 50 درجه جنوب نعمتی بود مخصوصا برای خواب بعد از نهار و البته مانع از بیرون رفتن ما.

با متولد شدنِ پسر بابا رستم امید هم به خانه مان اومد، اسمش را امید گذاشتن و با ورودش زمزمه جدا شدن هم شروع شد و قرار شد که رستم ما خانه ای اجاره کند یا بخرد، گاهی شبها دو برادر و همسرانشان ساعتها با هم ورق بازی میکردن و ما هم بغل دست یکی شان مینشستیم و یار کشی میکردیم و البته این یار کشی ثابت نبود و هر شب یک گروه را انتخاب میکردیم، گروهی که متغیر بود، گاهی دو برادر روبروی هم و زنها با هم و گاهی زن و شوهر یار میشدن و حالا میفهمم که روابط زناشوئی و اختلافات معمول هم در این یار گیری دخیل بود و هیچوقت هم دوام زیادی نداشت، قهر و نازی که نمک زندگیش هم میگویند.

گاهی با ورود مهمان که عموما از فامیل بودن این بازی جذابتر میشد و کُری خواندن هم شروع میشد و برد و باخت دفعات قبل هم فراموش نمیشد و تا مدتی ملاک توانائی و مهارت اونها، اما کم کم تکنولوژی که برای سرگرمی بشر و سرعت بیشتر و داشتن وقت آزاد اختراع میشود و خود باعثِ دوری آدمها از یکدیگر و تنهائی اونا میشه، گَپ و گفت و نقل خاطرات تلخ و شیرین جای خود را به تماشا کردن تلویزیون داد، هر چند کنار هم مینشستیم و گرمای حضور هم را حس میکردیم ولی به مرور از هم فاصله میگرفتیم و این فاصله ها هنوز هم گریبان انسان امروز را گرفته و با شدت بیشتر و شتاب.

شب خوبی داشته باشی

بر من خرده گیری نکن، گاهی به کسی که 400 کیلومتر از تو فاصله داره نزدیکتری تا کسی که در فاصله 5 متری تو خوابیده، با تو خواب می بینم، بیدار میشوم، میخندم ولی خواهان گریه ام نباش که تنها نداشتنت باعث آن خواهد بود.

خاطره 6

دوران ابتدائی را در دبستان پهلوی گذراندم که در محله مان بود، محله ای متفاوت با آنچه متصور هست و می بینیم، خانه هائی یک شکل و سازمانی البته کلمه مناسب شرکتی است، شرکتِ نفت، شرکتی که بعد ها گسترده شد، وزارتخانه و اساس و بنیان اقتصاد ایران و ای کاش نبود، ای کاش نفتی نبود تا وابسته آن و نیز کسانی که خواهان نفت بودند، نمیشدیم، منازل و مشاغل دو دسته بودند و اگر دقیقتر بنگریم مردم هم دوسته بودند، شرکتی و غیر شرکتی، رفتار و گفتار و کیفیت لباسها به گونه ای بود که اشخاص تازه وارد در اولین نگاه متوجه میشدند، فاصله طبقاتی که به واسطه شغل افراد و شرایط اجتماعی و اقتصادی منتج از شغل به وضوح مشهود بود در روابط انسانها نیز تاثیر گذاشته بود به گونه ای که این فاصله روابط فامیلی را تحت الشعاع قرار میداد.   

شرکتی یعنی بهره مند شدن از مزایای زیاد، خانه سازمانی، آب، برق و گاز مجانی و برگه هائی که در پایان هر ماه به کارگران میدادند، فقط کارگران، نام این برگه ها " رَشَن " بود که بعدها نوع دیگر آن به نام کوپن مد شد و هنوز هم ظاهرا هست، مواد تحویلی شاملِ 100 کیلو آرد، 5کیلو روغن، 6کیلو حبوبات، 10کیلو برنج، شیر خشک، امشی و مواد دیگری که در یادم نیست وقتی به این موارد درمانگاه و بیمارستان مجهز و سرویس مدارس و استخر و سینما و باشگاه و .... را با امکان استفاده از اردوی 15 روزه شمال و تماما مجانی را اضافه کنید فرقِ بین شرکتی با غیر شرکتی محسوس میشود، رویائی که شاید متصور نباشد اما خانه های شخصی ساز معمولا در حاشیه محله ها یا جاههای نامرغوب بنا میشد و بیشتر برای استفاده از امکانات مجانی از قبیل آب ، برق وگاز و امکانات دیگر شرکت نفت، که انصافا هم دریغ نمیکرد.

برای مدارسی که در محله نبود سرویس مدارس وجود داشت، دوران دبستان با وجود برادری مثلِ سیروس و پسر عموها بصورت نا محسوس محافظت میشدم، چون به نوعی ساده و غیراجتماعی بودم و آسیب پذیر، شاگرد زرنگی نبودم اما نمره پائین هم نداشتم، شاید کلمه متوسط مناسب نحوه درس خواندن من میشد.

روزی در کلاس دوم دبستان موقع امتحان ثلثِ اول، امتحان دیکته، اواسط جلسه نیاز مبرمی به دست شوئی وادارم کرد که اجازه بگیرم برای "ادب" ، موقعی که به دست شوئی نیاز بود میگفتیم: خانم یا آقا "ادب داریم" ، خانم نجفی ،یادش گرامی باد، زنی لاغر و کوتاه قد با صدائی آرام و مودب، ایشون اجازه خارج شدن را به من نداد و در نهایت پس از تحمل بسیار و اینکه فشار وارده از تحمل من بیشتر شد ناچار خودم را تخلیه کردم و به دفتر مدرسه تحویلم دادن و معنی "ادب" را فهمیدم تا دیگر هوسِ ادب بی جا نکنم :) .

در همسایگی لین یک ، به هر ردیف از خانه های شرکت نفت که شامل 6 ، 9 یا 12 خانه بود لین یا همان LINE  می گفتند، کنار لین یک که ما هم ساکن یکی از خانه هایش بودیم، چند خانه شخصی در حاشیه یک دره با رودی کم آب وجود داشت و در یکی از این خانه ها مهراب با خانواده اش که 11 نفر بودند زندگی میکرد، پدر مهراب کارگر فصلی بود و تامین مخارج این تعداد برایش دشوار، مهراب از نظر درسی ضعیف بود و پدرش توان تهیه لوازم اولیه تحصیلی را هم نداشت، یک روز موقع زنگِ تفریح با هماهنگی و پیشنهادِ مهراب تمام مداد و پاک کن های بچه ها را از جمله وسایل خودم را برداشتیم، من از کنار پنجره دیده بانی میکردم و مهراب تمام نیمکتها را خالی کرد و در جائی بالای دیوار سرویس بهداشتی مخفی کردیم، زنگ بعد همه بدون وسیله بودند من و مهراب هم!!! و فردای آنروز در فرصتی مناسب به عنوان یک گنج تحویل مهراب شد.

نه آنزمان و نه حالا از کاری که کردم پشیمان نبوده و نیستم برای من تجربه جدیدی بود پر از استرس و هیجان ولی مهراب در این کار مجرب بود و تنها راه رفع نیازش و بعدها هم از روی عادت دزدی میکرد و تا سالها در جریان کارهایش بودم ویا بهتر است بگویم در جریان کارش قرارم میداد، کم کم به دزدی از ماشین، مغازه و خانه و... رو آورد و چند بار دستگیر وآزاد شد اما هیچگاه ریشه یابی نمیشود چرا مهراب و مهرابها دزد میشوند و چرا من نشدم، شاید اگر امثال منهم شرایط مشابهی داشتیم همین کار را میکردیم و شاید اگر مهراب شرایط من را داشت بهتر رفتار میکرد، مهرابها زیادند و بردبار، هر کدام از ما اگر در شرایط قرار بگیریم یک مهراب هستیم ، او هنوز هم میدزدد هر چند دزد بدنیا نیامده بود، ما مهرابها را دزد تربیت میکنیم، جامعه ما.

ادامه دارد...

خوابِ دیشب

وقتی مهربان باشی، که هستی، وقتی مهربانیت را نثارم میکنی، میگویم میشنوی ام، میخواهم نثارم میکنی، در تو جاری میشوم و شدم، صبح باید به دریا بزنم.

خاطره 5

در روابط ایل و عشیره ای گاهی در یک درگیری که موضوعی بی ارزش هم دارد منجر به مرگِ یکی از طرفین میشود و خانواده ضارب خواهر یا دختر خود را به عقدِبرادر یا پسر مقتول میرساند تا بدین وسیله از ادامه درگیری و خونریزی جلوگیری نماید و به این عملِ مثلا انسان دوستانه "خون بس " میگویند و یک نفر به تنهائی باید جورِ ایل و حماقت طایفه را بدوش بِکشد و یک عمر خون بگرید تا بقیه درامان باشند واین یکنفر، یک زن و از جنس به ظاهر ضعیف!!

در مورد خواهران سه برادر: عمه کربلائی که به زبان محلی" دَدِه " صدایش میکردیم زنی محکم و رک گو و مستقل بود و به دلیل رک گوئی خیلی ها از روبروئی و مجادله با او پرهیز داشتند، صاحب یک دختر بود و دخترش تلافی نداشتنِ خواهر و برادر خودش را با بدنیا آوردنِ 8فرزند جبران کرد، اینکه عمه تک فرزند بود یقینا خود خواسته نبود ولی علت آنرا نفهمیدم، دختر عمه همسن ننه ام بود و به دلیل سن زیادش او را هم عمه شوکت صدا میکردیم، با پسر عمویش که او هم تک فرزند بود ازدواج کردو به اتفاق جبرانِ فرزند کمتر زندگی بهتری را که والدینشان ناخواسته بجا آورده بودند، کردند.

عمه بیگُم فردی بی آزار وآرام بود و کمتر از خانه خارج میشد و جز محبت خواسته ای نداشت و این هم به واسطه شرایط زندگی و شوهرش از او دریغ میکردیم، علی آقا از خرج کردن پول ابا داشت، بیسواد و در دوران بازخریدی به اتفاق پدرم یک تاکسی خریده بودند و علی آقا روی آن کار میکرد، پسر بزرگشان ایرج، خوش برخورد، خوش قیافه و مورد علاقه همه بود ولی حیف که یکسال بعد از ازدواجش در یک تصادف جان باخت و تا مدتها بزرگترین غمِ زندگی ام بود، رابطه عاطفی عمیقی با ایرج داشتم و فکر میکردم فراموش نخواهم کرد و تا 15 سال بعد که غمی سنگینتر جایش را گرفت سخترین ضربه روحی ام بود، ایرج سه خواهر و یک برادر داشت که به دلیل مزیتهای او به حاشیه رفته بودند، خواهر بزرگش کتایون ازدواج نکرد و مجرد ماند و کمی نا متعادل، میهن خواهر دوم با یک غریبه ازدواج و از سرزمین مادری رفت و کمتر دیده میشد و آخرین خواهر نیز در سنِ بالا با بیوه مردی ازدواج کرد و صاحب فرزندی نشد، وارثِ اموال و دارائی و خصلت خسیسی پدر هم به برادر کوچکتر رسید با خانه و تاکسی و دوری گزیدن از فامیل مثلِ پدرش، فردی غیر اجتماعی که فاقد دوست میباشد.

کوچکترین عمه ام که انصافا زیبا بود وهست نتوانست زیبائی خود را از طریق وراثت به فرزندانش منتقل کند چون بچه ای نداشت که احتمالا شبیه او شود، هرچند شوهرش نیز مردی خوش صدا و خوش سیما بود اینطور که میگویند در جوانی ورزشکار بوده و وزنه برداری میکرده و هنوز هم وسایل وزنه برداری را در گوشه ای از حیاط خانه وسیع خود نگه داشته، وسایلی که میگویند باعث عقیم شدنش گردیده و اگر چنین باشد که شده اند آینه دق، نمیدانم اگر ایراد از عمه یا عمه های ذیگر باشد ما میتوانیم اینگونه با گذشت باشیم ؟ به یقین کمتر مردی پیدا میشود و شاید هم نثلِ اینگونه مردان منقرض شده باشد که ما نمی بینیم.

 مهربانی و علاقه زیاد به بچه ها و این خصلت انسان که برای هر چیزی که ندارد حریصتر میشود باعث شد سه تا از بچه های برادر شوهرش را بزرگ کند، با توجه به اینکه مادر این بچه ها، مروارید، دختر خاله اش بود مشکلِ زیاذی برای داشتن و بودنِ با این بچه ها بوجود نیامد هر چند هیچکدام نتوانستند جبران محبتش را بکنند، آخرین باری که توانستم با عمه " زیبا " تماس بگیرم 10 ماه قبل بود و هر بار به خودم گفته ام نباید فقط عید تماس بگیرم و بازهم بهانه کار و گرفتاری، نه تنها با عمه زیبا بلکه خیلی کسانی که دوستشان داریم.

خانواده پدرم همیشه حریم خود را نگه میداشتند در ارتباط با هم و به شدت مواظب رفتار و کردارشان بودند تا جائیکه گاهی برای انتقال حرفشان از واسطه استفاده میکردند و این واسطه ها کسی نبود جز همسران آنها، همین نوع برخورد به بچه ها سرایت کرده است. 

ادامه دارد...

خاطره 4

افراد یک خانواده حتی در یک محیط بسته می توانند با هم متفاوت باشند، شرایط محیطی، عامل وراثتی و تجربه والدین و... در رفتار بچه ها موثرند، بَوِه و دایه نساء سه دختر و دو پسر بدنیا آوردند، "شازده" دختری آرام با شباهت ظاهری به خانواده پدری و خونسرد و مهربان اما "جواهر "با اینکه مثل پدرش قد بلند بود ولی قیافه اش به دایه شبیه بود و در عین مهربانی کمی بی پروا بود و زبان تندی داشت اما " جهان " پسری بود که مورد توجه بود و  غلو کردن و بزرگ نمائی در رفتارش مشهود بود و مثل دو خواهر بزرگترش از مهربانی بهره ای داشت و در حرف زدن مانند بَوِه شیرین زبان بود و مخاطب را جذب میکرد ولی عباس از نظر قد وقواره به دایه رفته است ولی کمی تند خو و زود خشمگین میشود ولی قلبی رئوف و مهربان داشته و دارد، آخرین بچه و کوچکترین دختر که راه رفتن و هیکلش شبیه آقام هست با قدی بلند و تناسب اندام و با اعتماد به نفس بالا و مهربان، خصلت مهربانی در هر 5 تا بارز و برجسته است و به یقین بخاطر اخلاق بَوِه و دایه این گونه بودند.

وقتی عصر پنجشنبه یا صبح جمعه هر سه برادر با خانواده هایشان در خانه بالای تپه جمع میشدند غالبا خاطرات قدیمی که توسط بَوِه با حرارتی خاص و شنیدنی بیان میشد موجب شادی ما و گاهی حسرت دیگران بود، تعریف خاطرات در کنار چاله ای پر از زغال، که قرار بود روی آن گوسفندی که از گله جدا شده و به سیخ کشیده شده بود، کباب شود، شنیدنی بود، این گوسفند از گله ای جدا میشد که رسما متعلق به بَوه بود و زحمت نگهداری و مواظبتش نیز.

همه بچه ها،  هر سه برادر را پدر خطاب میکردند ولی با کلماتی متفاوت تا کسی اشتباه نکند، به عموی بزرگ با لهجه محلی بَوِه و به پدرم آقا و به عموی کوچک نیز بابا میگفتیم، 17 پسر و دختر عمو بودیم که  همدیگر را داداش یا آجی صدا میکردیم و در مورد همسران یا زن عمو ها نیز با سه کلمه مختلف به معنی مادر صدا میکردیم، به زنِ بَوِه میگفتیم دایه ، مادرم را ننه و زن عمو رستم را مامان صدا میکردیم.

مامان بهناز با مادرم دختر عمو بودند و در واقع آقام با بابا رستم با دو دختر عمو ازدواج کرده بودند، چون در خانه ما زندگی میکردن رابطه خوبی با مامان بهناز داشتم و کمبودی را که از داشتن خواهری بزرگتر از خودم حس میکردم را برایم پر میکرد و خیلی مسائل را برایم توضیح میداد و برخی مسائل بچه هایش را ازمن سئوال میکرد.

روابط این سه برادر چنان در هم تنیده و نزدیک بود که تعجب دیگران را بر می انگیخت با توجه به عقیده مردم شهرمان که علاقه زیادی به ازدواج دختر و پسر عمو دارند ومعتقد هستند عقدشان در آسمانها بسته میشود هیچ حسی در هیچیک از 17 دختر و پسر عمو پیدا نشد و به هیچ ازدواجی منجر نگردید.

مثل همه موارد تبعیض بین زن و مرد، من هم از سه خواهر این برادران چیزی ننوشتم، هر چند شاید یادآوری همین تعداد هم سخت باشد.

ادامه دارد...  

خاطره 3

در فاصله 20 کیلومتری شهر روستائی بود با چشمه آبِ شور که شهرتش به نی های آن بود، اطراف این چشمه و مسیر حرکت آب پوشیده از نیزاز بود و با این نی ها میشد نردبان ساخت، نام این روستا "نی نردبان" بود، قبل از رسیدن به خانه های روستا و در فاصله بین جاده اصلی و اولین خانه ها تعدادی زمینهای مسطح در دو طرف جاده خاکی منتهی به روستا وجود داشت، هر کدام از این زمینها که حدود 500 تا 600 مترمربع بودند به خانواده ای تعلق داشت که در فصل برداشت گندم یا جو در اردیبهشت ماه بعنوان خرمن استفاده میشد، حدِ فاصل بین خرمن ها و اولین خانه تعدادی بشکه های 220 لیتری وجود داشت که با علامتهائی مشخص شده بودند و هر چند تای آن متعلق به یکی از خانواده ها، این مخازن یکبار در هفته با تانکری که از شهر می آمد پر میشدند.

در بالاترین نقطه روستا و در بلندای یک تپه با صخره ای سنگی و صاف در پشت آن، محل خانه عمو علی بود، مردی قد بلند با اندامی ورزیده، شوخ طبع و خوش سخن که از شنیدن حرفهایش خسته نمیشدیم با مشخصه ای که هیچگاه نتوانستم دلیل آنرا بپرسم، سئوالی که هنوز هم برایم ناشناخته مانده، جسته و گریخته شنیدم که در اثر یک حادثه احساسی از یک چشم نابینا شده بود.

عمو علی را بابا علی که به لهجه محلی " بَوِه "بر وزن نوه صدا میکردیم و زنش را دایه میگفتیم، دایه نساء قدی کوتاه داشت و حالا هم کوتاهتر شده بعلت کهولت سن، دایه را هنوز چون گذشته دوست دارم، دایه هیچگاه تُن صدایش جز به آرامی و مهربانی شنیده نشده، هر گاه صدایش کنی جوابش یکیست " جانم مادر "،همه ما یعنی من وشش خواهر و برادرم و بچه های خودش و عموزاده های دیگر ایندو را به همین نام صدا میکردیم .

برادر بزرگم سیروس بی پروا بود و علیرغم هوش خوبی که داشت کمتر به درس و کتاب علاقه نشان میداد، خیلی در قید روابط فامیلی نبود و راحت حرفش را میزد ونگران مناسبات فامیل نبود و الان نیز به همین گونه رفتار میکند و بیشتر وقتش را با دوستان می گذراند و وقتی هم که در خانه بود به دلیل علاقه شدیدش به کبوتر یا در لانه کبوتران بود یا بالای بام، البته هنوز با داشتن خانواده از داشتن کبوتر محروم نیست.

سه سال بعد از تولد من خواهرم ثریا متولد شد، شباهت ظاهری زیادی به عمه بزرگم داشت و حالا که زنِ میانسالی است نه تنها از نظر ظاهری و ابعاد بلکه اخلاقش هم شبیه شده، همانگونه مرد ستیز و سرسخت، پس از ازدواجی ناموفق و کوتاه مدت با پسری آرام و متین ازدواج کرده است، آقای گرجی مردِ مودب و خانواده دوستی است و با پدر و مادرم نیز رفتار خوبی دارد.

با همه مخالفت هایم تنها توانستم یکسال از ازدواج زود هنگام خواهر دومم که به درس علاقه ای نداشت جلوگیری کنم و در 17 سالگی با یکی از اقوام ازدواج کرد، سهیله با ازدواجش با آقا فرهاد در شهر زادگاه ماندگار شد، شکل ظاهری و هیکل سهیله به خانواده مادری شبیه شده یعنی قدی کوتاه و کمی چاق.

مانیا با همه متفاوت بود، بسیار ساکت و بی آزار و خیلی درس خوان و مزد درس خواندنش را با یک مدرک مهندسی و لیسانسی دیگر که هم اکنون در حال ترجمه است برای انتشاراتی به نامی که حق و حقوقش را نمیدهند، مانیا بیشترین همکاری را در خانه با ننه داشت ولی کمی تند خو بود و دوستان زیادی نداشت و هنوز هم دوستان کمی دارد.

بعد از 7سال سپیده بدنیا آمد، خوش صحبت و حاضر جواب، این خصیصه را تا امروز با خودش یدک میکشد و به تنها دخترش نیز منتقل کرده با ورژن جدید، اشکبوس که پسر بزرگ دائی ام میباشد با سپیده ازدواج کرده و زندگی نسبتا راحتی دارد و چون هر دو کمی راحت هستند به خودشان سخت نمی گیرند ومهمان نواز هستند.

بعد از بازنشستگی پدر و رفتن به استان اصفهان و بعد از 7 سال بچه دیگری متولد شد که سیا  صدایش میکنیم، بازیچه دوران بازنشستگی " آقام " و " ننه ام " بچه ای که اختلاف سنی والدین با بچه باعث شد که نتوانند همدیگر را درک کنند چرا که وقتی سیا 5 ساله بود آقام 60 سالش بود .

ادامه دارد...

دلیل سکوت

سکوت قناری دلیلِ بی وفائی نیست، تو هستی که عاملِ سکوتی، بگذار بخوانم تا بدانی که چقدر مشتاقم، مدیریت با شماست من هم مجری.

بحران عاطفی

بیاموزیم که مانند هر پدیده دیگری در ابراز محبت هم باید مدیریت داشت و لازمه اینکار، سنجیدنِ همه جوانب و پذیرش شرایط.

خاطره 2

هشت سالم بود که متوجه رفت وآمدها شدم یکی میرفت، رفتنی که وسایلش را هم با خودش میبرد به نیت اینکه دیگر نیاید و نمی آمد یا لاقل نمی آمد که بماند ودیگری می آمد، آمدنی که دیگر نرود، هنوز دختر عموی بزرگم که همان دختر بزرگ عمویم هم میشد شوهر نکرده بود، دختر عموئی که فقط هشت سال از مادرم که ننه صدایش میکردیم کوچکتر بود ولی مسئولیتش با ننه بود، قبل از رفتن یک شاهزاده! یک عروس وارد خانه شد.

آنکه بابایش میخواندم و عمویم بود، رستم، آنکه نامش بعنوان یک حامی کافی بود و حتی بدون حضورش چون کوهی میتوانستم به نامش تکیه کنم، در دورانی که سینه ستبر مردان و زور بازوی آنان به مراتب به سواد و شعور دیگران می چربید در شهری کوچک که مادران پسران شر و شور خود را علیرغم نارضایتی ظاهری بیشتر می پسندیدند از فرزندان آرام، من پسری ساده بودم و آرام، شاید آرامتر از یک پسرِ شیطون، همان پسری که در تنگاتنگ روابط پیچیده خانه و خانواده و برخوردهای خیابانی، خیابانی که بعد از سینما و استخر رفتن های موردی تنها محل تجمع و گرد هم آمدن پسران بود، در همین روابط پیچ در پیچ خانواده سه برادر، تجمعات و رفتن و آمدنها، نواخته، پرداخته، سوخته و ساخته شدم.

نواخته شدم چون اون روزها از تقسیم محبت و نوازش، خیلی بیشتر از بهره کمی که از امکانات نصیبم میشد ناراحت بودم و فکر میکردم در حقم اجحاف شده ولی حالا میدونم و یقین دارم که با تقسیم محبت چیزی از آن کم نمیشود و فقط دلِ اون کسی که بذل محبت میکنه دریائی میشه .

پرداخته شدم چون یاد گرفتم مثلِ پدری باشم که محبت به دیگران، دیگرانی که شاید اونطور که باید قدرش را ندانستند و نمی دانند، آنهم حالا که بیشتر از همیشه به هم نشین و هم صحبت نیاز داره، علیرغم این سابقه و تجربه، همان کاری را کرده و میکنم که یاد گرفتم و تقریبا با همون افراد یا بچه هاشون، خود کرده را تدبیرنیست

سوختم چون تلاش بی وقفه آقام (پدرم) برای تدارک یک زندگی راحت برای چند نفر، که از توان یکنفر خارج بود از او فردی سخت کوش ولی زود رنج و خسته ساخته که هنوز هم خستگی در چین و چروک صورتش پیداست و ننه ای که برای کسانی که می توانستند هم بازی او باشند مادری کرد و راه ورسم زندگی آموخت و زودتر از آنچه که باید رنجور و شکسته شد، کسی که پول در دستانش همچون یخ بر روی آتش بوده وهست، مادری که هر از چند گاهی برای جلوگیری از زیاده روی در بذل و بخشش او به ناچار صدایم از آنچه باید بالاتر میرود ودر پایان هر مکالمه که عموما توسط وی و برای درخواست چیزی، کاری یا پولی برای غیر خودش می باشد چند گرمی از وزن بدنم از مجرای بینائی ام خارج میشود و پشیمان از شنیدن جمله ای که ورد زبانش شده" ننه دردِت به جونم بخوره" ناراحت نشو.

ساخته شدم چون شاید راه دیگری نداشتم و در جاده ای یکطرفته که پس و پیشم آقا و ننه ام بودند و من هم پسری که کمتر بیرون رو بودم و سر به زیر، هر چه سیروس ماجراجو و غیر قابل پیش بینی، من حرف گوش کن و آرام.

ادامه دارد... 


خاطره 1

با چنان تفاوتی با برادر بزرگم بدنیا آمدم که در نگاه اول جلب توجه میکردیم چه به لحاظ شکل و ظاهر و چه از نظر رفتاری، یکی چاق و آرام، دیگری لاغر و شیطون، سبزه روئی من در قیاس با سبزی چشم او نیز قابل توجه بود، وقتی فامیل مادری چشمانی رنگی و طایفه پدری سبزه رو و طبیعت نیز ساز موافق بزند جز این نتیجه نمیدهد، وضعیت شغلی پدر که او را آقا میگفتم و هنوز هم، به گونه ای بود که بعضا یک هفته هم او را نداشتیم , شبانه روزی کار می کرد ولی وقتی هم بود همچون ستون خیمه استوار بود و هنوز هم، اما کسی بود که نگاه و حمایت پدرانه ای داشت و خیلی زود  از حمایتش محروم شدیم ، بابا صدایش میکردم و عمویم بود همو که پدرم در حسرت بودنش تا همیشه به زمین و زمان تعظیم کرد و مصداق "کمرم شکست" شد و مادری که با داشتن دو فرزند باید محبتش را بین شش تا هفت بچه تقسیم میکرد و چه ماهرانه، تا جائیکه در کودکی از جواب بعضی در مانده میشدم که کدامیک از بچه هایی که در خانه هستن برادر یا خواهر واقعی من است و اصلا این منم که اصلی ام یا آن دیگران، دیگرانی که بیشتر مورد توجه بودند و هنوز هم مورد توجه هستند ، گاهی که به حق مجبور به اعتراض میشدم و البته این اعتراض به ندرت اتفاق می افتاد، اعتراضم بی جواب بود و همراه نگاهی چپ از روی غضب، تا آنجا که لباس استفاده شده دیگرانی که بعد فهمیدم عمو زاده ام هستند و من فرزند خانه، را باید استفاده میکردم و موجب دلخوری ام میشد سالها پیش این دلخوری ها از بین رفت همان سالهای دوری که باید حسرتش را خورد.

هیچوقت هیچکسی صدای گریه بچه ای را از خانه مان نشنید مگر صدای من یا برادرم، گریه ما برای بهانه های کودکانه ، در آن خانه های سازمانی یک شکل شرکت نفت با نمای سنگی و سقف شیروانی که به سبک خانه های انگلیسی ساخته شده بود، در زیر یک سقف ده نفر میخوابیدیم، ده نفری که زاده سه خانواده بودند، سه برادر و برادر وسطی مسئول خانه بود.

ادامه دارد...

 

دلِ ماشینی

بعضی ها دلشون مثل پارکینگی میمونه که چند تا ماشین توش جا میشه، همه نوع ماشینی، نو و کهنه، بزرگ وکوچک ولی دلِ بعضی اینطور نیست و فقط برای یک ماشین جا داره به مدل و سال ساختش هم کاری نداره و میتونه اجازه بده یکی دمِ درِ پارکینگش پارک کنه تا ماشین خودش را پیدا کنه، اینها گفتم که خودم بدونم چرا نمیتونم با هر کسی باشم، چرا نمیتونم هر کسی را کنارم تحمل کنم، این پارکینگ تک ماشین من نمیتونه هر ماشینی را جا بده توی خودش و کاری هم به مدل و سندش نداره.

بعضی از دوستان را که می بینم خوشحال میشم و از ندیدن بعضی ناراحت ولی یکی دو تا هستن که وقتی می بینم خوشحال میشم و همیشه توی فکرم هستند و در کنارشون حتی بی کلام لذت میبرم و ارتباط میگیرم.

آمدم

میخوام فقط در مورد خودم بنویسم، اینم چندان مهم نیست که کسی میخونه یا نه ولی توی این یکسال و اندی که گذشت برای من اتفاقات جدیدی افتاده که بعضی باورهام را بهم ریخته و سعی دارم که با خودم روراست باشم تاچه حد میتونم را هم واقعا نمیدونم، اولین چیزی را که متوجه شدم یک باور غلط بود و اونم اینکه کسی نمیتونه تغییرم بده و این خیلی بهم صدمه زده، خیلی، الان حس میکنم دارم پوست میندازم و خیلی هم از این کار لذت میبرم مثل باغبانی که درختی میکاره و از رشد اون لذت میبره یا باز شدن یک غنچه گل، اینکه باعث و بانی این تغییر چه عاملی بوده مهم نیست و شاید هیچوقت برای کسی معلوم نشه جز خودم، خودِ تغییر یافته، خودی که بازم تغییر میکنه، فقط امیدوارم اینجا را با دنیای واقعی قاطی نکنن و یا نکنم