خاطره 6
شرکتی یعنی بهره مند شدن از مزایای زیاد، خانه سازمانی، آب، برق و گاز مجانی و برگه هائی که در پایان هر ماه به کارگران میدادند، فقط کارگران، نام این برگه ها " رَشَن " بود که بعدها نوع دیگر آن به نام کوپن مد شد و هنوز هم ظاهرا هست، مواد تحویلی شاملِ 100 کیلو آرد، 5کیلو روغن، 6کیلو حبوبات، 10کیلو برنج، شیر خشک، امشی و مواد دیگری که در یادم نیست وقتی به این موارد درمانگاه و بیمارستان مجهز و سرویس مدارس و استخر و سینما و باشگاه و .... را با امکان استفاده از اردوی 15 روزه شمال و تماما مجانی را اضافه کنید فرقِ بین شرکتی با غیر شرکتی محسوس میشود، رویائی که شاید متصور نباشد اما خانه های شخصی ساز معمولا در حاشیه محله ها یا جاههای نامرغوب بنا میشد و بیشتر برای استفاده از امکانات مجانی از قبیل آب ، برق وگاز و امکانات دیگر شرکت نفت، که انصافا هم دریغ نمیکرد.
برای مدارسی که در محله نبود سرویس مدارس وجود داشت، دوران دبستان با وجود برادری مثلِ سیروس و پسر عموها بصورت نا محسوس محافظت میشدم، چون به نوعی ساده و غیراجتماعی بودم و آسیب پذیر، شاگرد زرنگی نبودم اما نمره پائین هم نداشتم، شاید کلمه متوسط مناسب نحوه درس خواندن من میشد.
روزی در کلاس دوم دبستان موقع امتحان ثلثِ اول، امتحان دیکته، اواسط جلسه نیاز مبرمی به دست شوئی وادارم کرد که اجازه بگیرم برای "ادب" ، موقعی که به دست شوئی نیاز بود میگفتیم: خانم یا آقا "ادب داریم" ، خانم نجفی ،یادش گرامی باد، زنی لاغر و کوتاه قد با صدائی آرام و مودب، ایشون اجازه خارج شدن را به من نداد و در نهایت پس از تحمل بسیار و اینکه فشار وارده از تحمل من بیشتر شد ناچار خودم را تخلیه کردم و به دفتر مدرسه تحویلم دادن و معنی "ادب" را فهمیدم تا دیگر هوسِ ادب بی جا نکنم :) .
در همسایگی لین یک ، به هر ردیف از خانه های شرکت نفت که شامل 6 ، 9 یا 12 خانه بود لین یا همان LINE می گفتند، کنار لین یک که ما هم ساکن یکی از خانه هایش بودیم، چند خانه شخصی در حاشیه یک دره با رودی کم آب وجود داشت و در یکی از این خانه ها مهراب با خانواده اش که 11 نفر بودند زندگی میکرد، پدر مهراب کارگر فصلی بود و تامین مخارج این تعداد برایش دشوار، مهراب از نظر درسی ضعیف بود و پدرش توان تهیه لوازم اولیه تحصیلی را هم نداشت، یک روز موقع زنگِ تفریح با هماهنگی و پیشنهادِ مهراب تمام مداد و پاک کن های بچه ها را از جمله وسایل خودم را برداشتیم، من از کنار پنجره دیده بانی میکردم و مهراب تمام نیمکتها را خالی کرد و در جائی بالای دیوار سرویس بهداشتی مخفی کردیم، زنگ بعد همه بدون وسیله بودند من و مهراب هم!!! و فردای آنروز در فرصتی مناسب به عنوان یک گنج تحویل مهراب شد.
نه آنزمان و نه حالا از کاری که کردم پشیمان نبوده و نیستم برای من تجربه جدیدی بود پر از استرس و هیجان ولی مهراب در این کار مجرب بود و تنها راه رفع نیازش و بعدها هم از روی عادت دزدی میکرد و تا سالها در جریان کارهایش بودم ویا بهتر است بگویم در جریان کارش قرارم میداد، کم کم به دزدی از ماشین، مغازه و خانه و... رو آورد و چند بار دستگیر وآزاد شد اما هیچگاه ریشه یابی نمیشود چرا مهراب و مهرابها دزد میشوند و چرا من نشدم، شاید اگر امثال منهم شرایط مشابهی داشتیم همین کار را میکردیم و شاید اگر مهراب شرایط من را داشت بهتر رفتار میکرد، مهرابها زیادند و بردبار، هر کدام از ما اگر در شرایط قرار بگیریم یک مهراب هستیم ، او هنوز هم میدزدد هر چند دزد بدنیا نیامده بود، ما مهرابها را دزد تربیت میکنیم، جامعه ما.
ادامه دارد...