با چنان تفاوتی با برادر بزرگم بدنیا آمدم که در نگاه اول جلب توجه میکردیم چه به لحاظ شکل و ظاهر و چه از نظر رفتاری، یکی چاق و آرام، دیگری لاغر و شیطون، سبزه روئی من در قیاس با سبزی چشم او نیز قابل توجه بود، وقتی فامیل مادری چشمانی رنگی و طایفه پدری سبزه رو و طبیعت نیز ساز موافق بزند جز این نتیجه نمیدهد، وضعیت شغلی پدر که او را آقا میگفتم و هنوز هم، به گونه ای بود که بعضا یک هفته هم او را نداشتیم , شبانه روزی کار می کرد ولی وقتی هم بود همچون ستون خیمه استوار بود و هنوز هم، اما کسی بود که نگاه و حمایت پدرانه ای داشت و خیلی زود  از حمایتش محروم شدیم ، بابا صدایش میکردم و عمویم بود همو که پدرم در حسرت بودنش تا همیشه به زمین و زمان تعظیم کرد و مصداق "کمرم شکست" شد و مادری که با داشتن دو فرزند باید محبتش را بین شش تا هفت بچه تقسیم میکرد و چه ماهرانه، تا جائیکه در کودکی از جواب بعضی در مانده میشدم که کدامیک از بچه هایی که در خانه هستن برادر یا خواهر واقعی من است و اصلا این منم که اصلی ام یا آن دیگران، دیگرانی که بیشتر مورد توجه بودند و هنوز هم مورد توجه هستند ، گاهی که به حق مجبور به اعتراض میشدم و البته این اعتراض به ندرت اتفاق می افتاد، اعتراضم بی جواب بود و همراه نگاهی چپ از روی غضب، تا آنجا که لباس استفاده شده دیگرانی که بعد فهمیدم عمو زاده ام هستند و من فرزند خانه، را باید استفاده میکردم و موجب دلخوری ام میشد سالها پیش این دلخوری ها از بین رفت همان سالهای دوری که باید حسرتش را خورد.

هیچوقت هیچکسی صدای گریه بچه ای را از خانه مان نشنید مگر صدای من یا برادرم، گریه ما برای بهانه های کودکانه ، در آن خانه های سازمانی یک شکل شرکت نفت با نمای سنگی و سقف شیروانی که به سبک خانه های انگلیسی ساخته شده بود، در زیر یک سقف ده نفر میخوابیدیم، ده نفری که زاده سه خانواده بودند، سه برادر و برادر وسطی مسئول خانه بود.

ادامه دارد...