خاطره 4
وقتی عصر پنجشنبه یا صبح جمعه هر سه برادر با خانواده هایشان در خانه بالای تپه جمع میشدند غالبا خاطرات قدیمی که توسط بَوِه با حرارتی خاص و شنیدنی بیان میشد موجب شادی ما و گاهی حسرت دیگران بود، تعریف خاطرات در کنار چاله ای پر از زغال، که قرار بود روی آن گوسفندی که از گله جدا شده و به سیخ کشیده شده بود، کباب شود، شنیدنی بود، این گوسفند از گله ای جدا میشد که رسما متعلق به بَوه بود و زحمت نگهداری و مواظبتش نیز.
همه بچه ها، هر سه برادر را پدر خطاب میکردند ولی با کلماتی متفاوت تا کسی اشتباه نکند، به عموی بزرگ با لهجه محلی بَوِه و به پدرم آقا و به عموی کوچک نیز بابا میگفتیم، 17 پسر و دختر عمو بودیم که همدیگر را داداش یا آجی صدا میکردیم و در مورد همسران یا زن عمو ها نیز با سه کلمه مختلف به معنی مادر صدا میکردیم، به زنِ بَوِه میگفتیم دایه ، مادرم را ننه و زن عمو رستم را مامان صدا میکردیم.
مامان بهناز با مادرم دختر عمو بودند و در واقع آقام با بابا رستم با دو دختر عمو ازدواج کرده بودند، چون در خانه ما زندگی میکردن رابطه خوبی با مامان بهناز داشتم و کمبودی را که از داشتن خواهری بزرگتر از خودم حس میکردم را برایم پر میکرد و خیلی مسائل را برایم توضیح میداد و برخی مسائل بچه هایش را ازمن سئوال میکرد.
روابط این سه برادر چنان در هم تنیده و نزدیک بود که تعجب دیگران را بر می انگیخت با توجه به عقیده مردم شهرمان که علاقه زیادی به ازدواج دختر و پسر عمو دارند ومعتقد هستند عقدشان در آسمانها بسته میشود هیچ حسی در هیچیک از 17 دختر و پسر عمو پیدا نشد و به هیچ ازدواجی منجر نگردید.
مثل همه موارد تبعیض بین زن و مرد، من هم از سه خواهر این برادران چیزی ننوشتم، هر چند شاید یادآوری همین تعداد هم سخت باشد.
ادامه دارد...