بعضی خاطرات مثلِ شیر خفته توی ذهن آدم میمونن، شیری که با غم و شادی، سر و صدا و حتی بمب هم بیدار نمیشه اما با نگاهی یا با شنیدن یک کلمه بیدار میشه و کاری به آدم میکنه که باورش سخته، تو رو میبره به گذشته و چنان درگیرت میکنه که دگرگون میشی، غمگین و درگیر، درگیر با باید و نبایدها، کردن و نکردنها و دوباره بعضی از صحنه ها را برای خودت بازسازی میکنی و دیالوگهای گذشته بیادت میاد و با تجربه امروزت به اون حرفها نگاه میکنی و حسرت حرفهایی را میخوری که گفتی و نباید میگفتی یا حسرتِ حرفهایی که نگفتی و باید میگفتی. 

این بده بِستانهای ذهنی خسته ام کرده انگار وَرز داده شده ام و زیر وردنه پهن شده ام و نازک، به نازکی یک خمیر که قراره توی تنور قرار داده بشه، اما چرا ؟

توی وضعی هستم که شاید خیلی ها دلشون میخواد داشته باشن و نمیتونن، چیزهایی دارم که هرکدومشون برای خیلی باعث حسرته و شاید حسرت هم بمونه همانطوری که مواردی هست که برای رسیدن به اونها تلاش میکنم تلاشی که شاید نتیجه ای هم ازش حاصل نشه، یاد داستان اون پیرمردی افتادم که در بستر مرگ بود و نزدیکانش هم دورش بودن و همه هم دوستش داشتن اونم نه بخاطر ثروث و املاک بیشماری که از خودش بجا گذاشته بود بلکه بخاطر مهربانی و انسان بودنش بخاطر گذشت و ادبش، رفتاری داشت که همه را تحت تاثیر قرار میداد از نوکر و کلفت گرفته تا خانواده و دوست، اما حسرتی به دل داشت که با خودش به گور میبرد، موضوعی که تا اون لحضه برای کسی بازگو نکرده بود و بعد از آنهم امکان برآورده کردنش نبود حسرتی که حاضر بود تمام مال و اموالش را بدهد و برای یکبار تجربه اش کند.

باورش سخته که کسی در حسرت پیاده روی زیر بارون بدون کلاه و چتر از این دنیا بره کاری که هر کدوم از ما بارها انجامش دادیم و بازهم خواهیم داد اما پیرمرد داستان ما به خاطر شرایط اجتماعی یا خانوادگی و رسوم ابا اجدادی اشرافی مزخرف نتونسته بود انجام بده و حالا من موندم و یک حسرت، من موندم و ...